جستجو

دستی به نیمهٔ تن خود می‌‌کشم
چشمهایم را می مالم
اندامم را  به دشواری به یاد می‌آورم
خنجی درون حنجره‌ام لرزشی خفیف به لب‌هایم می دهد
نامم چه بود؟
این  جا  ‌کجاست؟
دستی  به  دور  گردن خود می‌لغزانم
سیب گلویم را چیزی انگار می‌خواسته است له ‌کند
له ‌کرده است؟
در ‌کپهٔ زباله به دنبال تکه‌ای آینه می‌گردم
چشمم به روی دیواری زنگار بسته می‌ماند
خطی سیاه ومحو نگاهم را می‌خواند:

– «آغاز ‌کوچه‌های تنها
و مدخل خیابان‌های دشوار
تف ‌کرده است دنیا در این گوشهٔ خراب
و شیب فاضلاب‌های هستی انگار این جا
پایان گرفته است»

باد عبور سال‌هایی ‌که از این جا گذشته است  اندامم را می‌برد
و سایه‌ای ‌کرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است.
سنگینی پیاده رو از رفتن بازم می دارد
می‌ایستم ‌کنار ساختمانی ‌که ناتمام ویران شده است
خا‌کستر از ستون‌های سیمانی
افشانده می‌شود بر اشیاء ‌کپک زده
از زیر سقف سوراخی گاهی سایه‌ای بیرون می‌خزد
خم می‌شود به سوی گودالی
که در ‌کفش وول می‌خورند سایه‌های نمور گوش ماهی‌ها
دستی به سوی سایه دیگر دراز می شود
و محو می‌گردد
در سایهٔ بلند جرثقیلی زنگ زده
و حلقهٔ طنابی درست روی سرم ایستاده است
در انقباض ناگهانی
دردی ‌کشیده می‌گذرد از تشنج خون
انگار چشم هایم
آن جا به روی سیم‌های خاردار     پرتاب شده است.

نیمی از این تن
ا‌کنون آشناست.
نیم دیگر
آن سایهٔ شکسته است ‌که دوران انحلالش
پایان  گرفته است.
تنها نیاز تاریکی را به خاطر می‌آورم
مثل پوستی هنوز بر استخوان ‌کشیده و
چهره‌اش در نیمی از چهرهٔ زمین
گم گشته است
تا آدمی تنزل یابد به ناگزیرترین شکل خویش و
نیمسایهٔ گرسنگی تنش را
چون ‌کسوف دایم بپوشاند
و هر زمان ‌که چشمانش فرو می‌افتد
بر نیم آفتابی ذهنش
چشم بندی بر تلالو خونش
ببندند
سرنگونش آویزند
در چاه‌های شقاوت:
حس ‌کبود غار ‌که تنهامان  نگذاشته است از سایه‌ای
به سایه و چاهی به چاه و
ریشه های ظلمت را گره زده ست به گیسوان‌مان

– «گیسوی ‌کیست این ‌که به زنگار می زند؟
وز سیم خاردار
آویخته است؟ »

گام‌ها از پی هم می‌رسند
تخت ‌کبود و قوس درد ‌
که تو در تو فرود می‌آید پر شتاب و
کلاف عصب را برش می‌زند
در ‌کف پا و
زیر چشم بند فرو می‌رود
خون و لعالب دندان‌های هم را حس می‌‌کنیم
از ‌کهنه پاره‌‌ای خشکیده
که راه‌های صدا را نوبت به نوبت در دهان هریکمان بسته است و
جیغ ها برمی‌گردد
تا سرازیر شود به درون
آماس می‌‌کند روح و تاول بزرگ می تر‌کد در خون و ادرار
از نیم سایه‌ای ‌که فرو افتاده است بر خاک
دستی سپید ساق عفن را می برد و می اندازد در سطل زباله.
گنجشک‌های سرگردان
دیگر درنگ نمی‌‌کنند
بر سیم‌ها ‌که رمز شقاوت را می‌برند
و عابران – ‌که ا‌کنون ‌کم ‌کم می‌بینمشان –  می‌آیند و می‌روند
نه هیچ یک نگاهی می‌اندازد
نه هیچ یک دماغش را می‌گیرد
و تکه‌ای از آفتاب انگار ‌کافی است تا از هم بپاشند
هم ذاتی عفونت و وحشت ‌که سایه‌ای یگانه پیدا می‌‌کنند
تابوت‌ها ‌که راه گورستان را
تنها
می پیمایند
و این خیابان دراز ‌که غیبتش را تشییع می ‌کند.

-«آن نیمه ام ‌کجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟»

گودال ها چه زود پر شد
از ما ‌که از طناب ها و آمبولانس‌ها یکدیگر را پایین
می‌آوردیم
حتی صدای گریهٔ هیچ‌کس را انگار نشنیدم
تا آمدی و ایستادی روزی بر سینهٔ بیابانی
و از تشنج خونت آوایی برخاست
که یک روز در تنم
پیچیده بود و
تاول را تر‌کانده بود.
آن شب ‌که شهر را از تابوت‌ها بیرون ‌کشیدند
گودال دسته جمعی ما را ستاره‌ها نشان ‌کردند
از زیر دب ا‌کبر یک شب پایین آمدند و رد پای‌شان
بر خا‌ک ماند
تا خانه ها نشانی‌مان را پیدا ‌کردند
به راه افتادند
آمدند
تا رؤیاشان را پیدا ‌کنند.
و بولدرزها، تان‌ک ها، از برابر رسیدند
آنگاه آمدی و ایستادی و از تشنج خونت
خا‌ک از صدای گمشدهٔ خویش
آگاه شد
دیدم ‌که استخوان‌هایم
از گوشت تنت گویاتر شده است
و ناله‌ای ‌که برمی‌آمد از درون‌شان
پنهان‌ترین زوایای سنگ را به سنگ می‌شناساند.
دیدم به روی خا‌ک می‌لغزد دست‌هایت
و شکل می‌گیرد اندامم
خط‌ها بروز می‌کند و سایه‌ها به هم می‌گرایند
گیسویت از ‌کدام جهت پیچید در گیسوانم؟
دیدار خا‌ک هیچ پریشانش نکرد.
انگار ریشه‌ای ‌که مدد گیرد از ریشه‌اش
دیدم ‌که بید مجنون می‌روید می‌روید
و ریشه در تنم آویخته است.

– «پس عشق بود؟
گسترده بود نقشهٔ میدان مرگ
و عشق بود؟»

این واژه را چگونه به خاطر آوردم؟
باید ‌کسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد
که ا‌کنون پژوا‌کش را می‌شنوم.
وقتی ‌که آیه‌های غیبت هرروز در محله‌ای‌ خوانده می‌شد
یک روز ‌کود‌کی ‌که پای طناب ایستاده بود
و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود
ناگاه سربرآورد و بی‌تحاشی چیزی گفت و گریخت.
و من هنوز ایستاده بودم
بین تمام جمعیت
پژوا‌ک گام‌هایش را می شنیدم
می شنوم
غوغای استخوان‌هایش را می شنیدم
می شنوم
انگار آن صدف را بر گوشم نهاده‌‌‌‌ام
می‌لرزد از طنینش لب‌هایم
سنگینی زمین گویی در انگشتانم مانده باشد
نزدیک می‌شود آن نیمهٔ گریخته
گیسوی موج برداشته
بر شانهٔ خیابان‌های تباه
هردم هزار چهرهٔ مرگ از برابرت برود
و آن ‌که چهره‌ها را آراسته است
دیدار همزمان‌شان را هرگز احساس نکرده باشد
آنگاه عشق مهیا شود
تا چهره‌های غایب را تصدیق ‌کند!
این غیبت از حضور من ا‌کنون واقعی تر است
قانون این خیابان
ساده‌ست
از گوشه‌های پرت دنیا نیز هر‌کس می تواند به این زوال بگرود.

عشق از ‌کنار این میدان ها چگونه گذشته است؟
وز خا‌کروبه‌های روان در جوی‌های تاریک ‌کدام گوش ماهی را می توان برداشت
‌که لحن ما را هنوز به یادمان آورد؟
برمی‌دارم
از روی خا‌ک ساعت مچی را
که روی صفحهٔ چر‌کش هنوز لکه‌ای سرخ می زند
و هر دو عقربه اش
افتاده است
حتی شماره‌هایش نیز پا‌ک شده است
برمی‌دارم
می‌برم
می‌آویزم
از گیسوی سپیدی ‌که تاب می‌خورد
بر سیم خاردار
حس می‌‌کنم  ‌که انگشتانم به رنگ پستان‌هایی درآمده است
که بوی شیر از آن
همواره می‌دمید
و قطره‌های سپید
پیوسته بر ‌کسوف پوستش می‌چکید.

این ساعت از ‌کدام جهت گشته است؟
معماری هراس فروخورده است
آن سرخی و طراوت لب شور را ‌که از انگشتانت می‌تراوید
انگشت‌های شیری
و حلقه‌های سرخ نامزدی
از تار گیسوانی مهتابی آویختند
از ماه تا زمین موجی شد از صدف‌های ارغوان
که حلقه حلقه گذر می‌‌کردند
تا زاد روز تنهایی را چراغان ‌کنند
داسی فرود آمده بود و صدای خا‌ک را می‌درود
آن ‌کس ‌که صبح از خانه در می‌آمد
رویای مردگان را با خود می‌برد
آن ‌کس ‌که شب به خانه درمی‌آمد
رویای مردگان را باز می‌گرداند
و سرخی از لبان تو شیر از انگشتان من به یغما می‌رفت
تا هردو
خاموش شوند
پیراهن سپید عروسان تاریک گردد
و گیسوی جنین به سپیدی گراید…

– «آغاز ‌کوچه‌های تنها
و مدخل خیابان های دشوار..»

شعری ‌که می وزد از دیوار نوشته
آن نیمهٔ دیگر را سراغ می‌دهد
الهام شاعران نفسم را باز می‌شناساند
بر جا نهاده عشق نشان‌هایش را
تا واژه واژه ردش را بگیرم و تمام دلم را باز جویم در
شهری
که در محاصرهٔ خویش مرگ را یاری ‌کرده است.


هجرانی

گیسو
دورش بپیچم و
دورم بپیچد
افشان شود ترنم در سلول‌ها و خاک ذره‌ذره تنم را به
گوش‌هاش بچسباند

گاهی ستاره‌ای از آب برداردم
گاهی جزیره‌ای
خرسنگ‌های خود را بسنجد

با وزن واژه‌هایی کز گلویم بر می‌آید
آنگاه لب به شب بچسبانم و غریو بر آرم
تا قعر این تاریکی بترکد و فواره‌ای خیز بردارد
که نقطه‌های اتکای زمین را بیفشاند و بتاباند بر خلا
شسته شود
این سایه‌ی لزج کز دیری
افتاده است یک پهلو بر زباله‌های خونین
و تن برون زند از چاک هر گریبان
سیاره‌های روح فراتر رسند و مردمک‌ها بتابند
رقص جهان گرایش اندامت را بیاموزد
زیبایی از اشاره‌ی پیراهنت بیاید
بنشیند بر سنگ و
سنگ
از انتهای غار
نزدیک شود
تا چهره‌ی جدیدش را دریابد.