شعر «خوره»

محمد مختاری

خوره

این حشره سایه‌ی كدام سكوت است؟

خش خش یکبند از ذرات حرف چیزی برجا نمی‌گذارد
چرخش خشک   خطوط را پاک می‌كند
غژغژ میخ انگار بر صفحه‌ی فلز
وز وز یك‌ریز در سلول‌های حافظه
همهمه‌ی آفتابی و هوای بدوی
از خلاء جمجمه سرازیر می‌شود تا مهره‌های ولرم
وز قلم پا بیرون می‌تراود
سوزی از اعماقی بر می‌آید تا پرتابت كند به اعماقی دیگر
وز ته غاری دوباره غیه بر می‌آید.

چیزی آیا شكست یا تنها در خود نشستی؟
سایه‌ی گرگی گذشت یا
گوش سگی تیز شد          یا كلپاسه دندان‌هایت را شمرد؟
گنگی صوتی دنیا را برداشت
چشم فرومانده‌ات فروریخت
بر لبه‌ی ناگهان كه به تهدید در شقیقه تابید
ترس كجا بود تا كه پیشی گیرد از بهت؟
ساطوری تابید از یخ تا دو شقه‌ی حس

نیمِ دروغ اكنون در آفتاب وَل وَل می‌زند
نیمِ دگر می‌گریزد هر سو تا مهجوری زبان را جایی حراست كند.
زوزه بكش دنیا از شَرّ‌ِ  شَرم راحت شده‌ست.
جانور از پای سنگ صدا می‌كند
زوزه بكش كه آسانی اكنون و مختصر
زوزه بكش پیش از كمبوجیه
زوزه بكش پیش از قابیل
زوزه بكش پیش از برگ انجیر
زوزه بكش پیش از گناه اول.

تاخته است و شتاب می گیرد حشره
می‌تاراند لب را          سوراخ می‌كند واژه را    می‌تركاند قلم را     می‌خورد حس را
می‌كوبد          می‌روبد
شیشه به شیشه        فلز به فلز     آجر در آجر      خانه به خانه
سیاه می‌كند دل را       پوك می‌كند استخوان را    دلمه می‌كند خون را   جولان می‌دهد

شهر به شهر و هوا به هوا
باد به باد و فراز تا فرود
دور و فرا دور
های و هیاهو و هوو … اوهوو…اوو…اوو

۷۴/۳/۲