نامه محمد مختاری به مريم حسین‌زاده

مریم عزیزم، احساس تاریکی به این فکرم می‌اندازد که چند جمله‌ای از باب یادآوری و شاید هم یادگار برای تو و بچه‌ها بنویسم. می‌دانم که سختی و گرفتاری هم یادگار و هم یادآوری زندگی من بوده است. خوب، این هم مزید بر آنها. آب که از سر گذشت چه یک گز چه صد گز. اضطراب افکار دست از سر ما برنمی‌دارد. مثل من که در هیچ حال دست از سر تو برنمی‌دارم. امشب هم که از در بیرونش کنیم صبح از پنجره به درون می‌آید. اما دلم در این نیمه شب گواهی می‌دهد که این همه از سر عشقی دردناک است، از تبعات راهی‌ست که می‌پیموده‌ایم. طبعاً تو نیز از همین جنسی که همراه شده‌ایم. سرنوشت ما همین «بد»جنسی و «بد»راهی است! اگر چه مسئولیت مشقات و کمبودها را می‌پذیرم. از سیاووش و سهراب هم به ویژه پوزش می‌خواهم چون می‌بینم اگر باز هم باشم همین راه را خواهم رفت. خویی که نشست بر طبیعت! راستی هم گناه این دو چیست که در مهلکه گرفتار مانده‌اند و تاوان جبری را می‌پردازند که انتخاب خودشان نیست؟ شاید این حرف‌ها هم توجیهی بیش نباشد. بخصوص وقتی آدم وصیتی می‌نویسد که از روال و احوال معمول وصیت نامه نویسان بویی نبرده است. پوزخند خودم هم به هر بازمانده‌ای حق می‌دهد که قهقهه بزند. پس فقط ببخشید. حتی دلم نمی‌آید درباره‌ی مشتی نوشته که بر جای می‌ماند سفارشی کنم. کاش بتواند عذرخواه باشد. امیدواری من همیشه این بوده است که رؤیای فرهنگی‌ام، تخیل میهنی‌ام، آرمان بشری‌ام در شعری متشکل شود که در سلوک عاشقانه با تو، و آمیزۀ مهر سیاووش و سهراب است. من فقط یک شاعر و نویسنده‌ام. مستقل از هر گروه و دسته‌ای، از هر دولت و برنامه و سیاستی. خواهان آزادی و عدالتِ تفکیک ناپذیرم برای آدمی، به ویژه برای مردم این مرز و بوم که با همه نابسامانی‌ها و پلشتی‌هایش، با همه مظلومیت‌ها و ستمگری‌هایش، با همه اضطراب‌ها و امیدهایش، با ناکامی‌ها و آرزوهای کوتاه و بلندش، زادگاه من است. بند نافم را با اینجا بریده‌اند. از همین جا به جهان می‌پیوندم و می‌نگرم. با آگاهی و اطمینان می‌گویم اگر وضعی پیش آید که حرفی بر زبانم جاری کنند جز اینها که می‌دانید (و در نوشته‌هایم منعکس است، و بخصوص چکیده‌شان را اخیراً در مصاحبه‌ای آورده‌ام) از من نیست، بلکه فرموده‌ی فشار است که از نظر من ارزشی ندارد. خیال و اندیشه‌ی من در گرو پوست و استخوان و گوشتی که بکنند یا بشکنند یا بچلانند نیست. اگر چه این­ها در آزادی آمیزه همند و واحدند و تجزیه ناپذیرند. مثل اجزاء هماهنگ کلام در آزادی. اما چه کم بود نشاط درون در شفافیت پوست و معرفت چشم. دوست داشتم هم اکنون را هوشمندانه بسازیم که خب نشد. فقط کوشش‌هایی ماند در زبان، و عرقی بر پیشانی. تحمل این سنگینی ناگزیری من بود. پس سبک بگیرید نبودنم را. نشاط کنید که در زندگیم به اندازۀ کافی اندوهگین‌تان داشته‌ام. چشم به آرامش شما دوخته‌ام. مواظب هم باشید. بخندید اگر چه مثل من خنده‌ی این کشور را کم دیده‌اید. افسوس که جرعه فشانی بر خاک هم از شما دریغ شده است. دوستتان دارم. برایتان غصه می‌خورم. می‌بوسمتان. دست همه‌ی دوستانم را می‌فشارم. قربان همه‌تان
محمد مختاری
نیمه شب بیستم شهریور ۱۳۷۵