چهار شعر از محمد مختاری

رؤیا

رؤیا گشایش کلمه ‌ست.
بند آمد زبان اتاق از خوابی آشفته        ماه در محاق است
سیب شکسته‌ای به هوا می‌اندازم
و پشت پنجره   تخم شکسته‌ای کف ایوان برق می‌زند
منقار بی‌قرارش را در تاریکی فرو می‌برد کبوتر چاهی

حجم اتاق‌ها هم‌واره کوچک می‌شود کوچک‌تر
پرهیز می‌کنند چشمان سرخ از آیینه یا از چشمهایی که سال‌ها
در هم قرار می‌گرفته‌اند
و تکه پاره‌های شناسنامه‌اش را کسی می‌پراکند
چون سنگ‌ریزه‌هایی بی‌نام

از پنجره چه گونه زمین را می‌بینی؟
وقتی در آسمان سیب‌هایی شکسته سرگردان باشند
و در خیابان به گدایی ایستاده باشد هنوز ماندلشتام
که می‌اندیشید:
«کل جهان را دست‌ها چون سیبی می‌گیرند«

من آن ستاره را می‌بینم که دارد می‌شکند    سیاه‌چال سریع را هم می‌بینم
و تکه پوست‌های سفید…


ها؟

حالا چه چیز باید چاره کند وهمی را که در هواست؟
و لرزه‌های دل را می‌آویزد با صدای بی‌راهی که می‌آید ناهوا
و می‌رود بی‌محابا

حالا چگونه باید شب‌ها پروا کرد از نجوایی ناپیدا
که گوش را می‌برد تا جایی
که آه باز می‌آرد تنها؟

آوای بیقرار ماه است آیا
یا که دلی فرو می‌ریزد در رؤیا؟
خطی که می‌رود از چشم
تا ماه و باز می‌گردد تا واهمه
تاریکی که را می‌آراید؟

حالا کجاست لب‌هایی که تنها وقتی آرام می‌گیرد
که بی‌آرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرامست ها؟


شاید عاشقانه‌ی آخر

کسی نایستاده‌ست آن‌جا یا این‌جا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ‌جا تا چشم
که جا به جا شده است اما سایه‌ی بلندم را می‌بیند
که می‌کشد خود را هم‌چنان بر اضطرابش.

شمال قوس بنفشی‌ست تا جنوب.
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می‌رود.
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده است.

لبت کجاست؟
صدای روز بلند است  اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
و هر‌چه گوش می‌سپارم تنها سکوت خود را می آرایم
و آفتاب لب بام هم‌چنان سوتش را می‌زند.

شکسته پل‌ها پشت سر
و پیش رو شن‌هایی که خاکستر جهان است.
غروب ممتد در سایه‌ی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند.
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی سنگ می‌شود در بی‌تابی‌های خاموش.

هوای قطبی انگار فرش ایرانی را نخ‌نما کرده است.
نشانه‌ای نیست
نگاه می‌کنم
اگر که تنها آن واژه می‌گذشت
به طرفةالعینی طی می‌شد راه
کودک بازمی‌گشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست می‌انداخت دور گردنت.
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است.

شاید عاشقانه‌ی آخر با صدای محمد مختاری:


ندا می‌آید

فرو روم اگر این بار هیچ آیینه به فکر فرو نخواهد رفت
هنوز چشم و دلی جایی روشن است
پیانویی در بعد چارم نواخته می‌شود انگار از ته چاهی
می‌خواهد تکه‌های دنیا را به هم وصل کند

کنار دیوار تنها گلدانی بزرگ مانده است تا پُر کند
اتاق خالی را با شاخ و برگ گسترده‌ش
و نیمه شب وقتی خواب و خاموشی قرین می‌شوند
تنفسی کوتاه باز می‌کند سینه را از فضای مجاور
چه قدر باید نزدیک آمده باشد
که باخ نتهایش را مطمئن بنویسد؟

جهان چه در شعفش غرق باشد
چه در ملالش
لبانی آهسته هست لای برگ‌های گوش فیل
که چشم می‌پرهیزد خود به خود از تکانش
و چون که دزدانه بر می‌گردم تا بشنوم
می‌رود مردد می‌ماند رو به راه شیری
که بر فراز اتاق‌های آشفته آرام است

سیاه و شیرین طی می‌شود
بریده‌های سکوت
زیر و بم‌های دلواپسی
اما تاریکی فروتر می‌رود

»ندا فرامی‌خواند۱«
اتاق‌ها دیوارهاشان را دور زده‌ند
کسی که عمری لب‌هایش را پیش عشق به امانت گذاشته بود
حساب خاموشی از دستش در رفته است.
و نیمه شب‌ها را تاب می‌آورد
به تاوان چند جمله تا صبح.

۱. باخ: کُرال کائنات، شماره‌ی ۱۴۰

آدینه، شماره ۱۳۳،۱۳۲