وصیت

موجی مرا به یغما خواهد برد،
می‌دانم،
وز خواب‌های کودکیم دانش زلالی
اندوخته‌م،
که دشت‌های عمرم را سرشار می‌کند
و چشمه چشمه به دریائی می‌پیوندد
که در غروبگاهی
از جای می‌برد،
وز پای در میاوردم.

فرجام من
در انتهای خاک چه زیباست.
آنک
دریای روشنی که به عمری
گسترده است:
دیدارگاه سادگی آب و
آسمان.

زیرا که من هرگز نشانه‌ای از خویش
بر این زمین خشک نمی‌یابم،
خاکستر مرا
در آب‌های گرم خلیج بشوئید،
و خاطرم را
در بستر ملول کشف رود ساده
بسپارید.
در تپه‌ای کنارۀ رود
گل‌های نرگسی رویان است
که دشت‌های کودکیم را بارها
شاداب و پرطراوت
کرده‌ست.
و بارها جزیرۀ رؤیائیم
بوده‌ست.

می‌بینم از هم اکنون
که بوته‌های نرگس
برآب‌های گسترده
تکرار می‌شوند.
ای آب
رگ‌های من همیشه عطشناکند
وز خواب‌های کودکیم
دستی اشاره می‌کند،
و چشم می‌گشایم و می‌بینم:
موجی مرا به اوج جهان می‌برد.