محمد مختاری
با سهراب
نشد که راه از آخرین قدم
ادامه یابد
دوباره چشمها فرو ریخت
و نور خیس یخ زد و شکسته بسته تاریکی را دور زد
گذشته است خاک و
رستمیهای خود را کم کم وانهادهام
که چشمهای مهربانت را دریابم
و حایلی شده است و باز میکشاندم این سایهی قدیمی
که دستهایت را میگیرم و عبورت میدهم
به سوی تیغهی شکستهی آیینهام
اگرچه این بار دلواپس نگاهت نیز باشم.
تو مرگ و عشق را هنوز نمیشناسی
و سایهات برابرت ایستاده است
که نیمی از درونت را از دنیا دریغ میکند.
میان مرگ و عشق حایلی نیست
صدا که بر میآید از یکی
طنین میاندازد در دیگری
کسی میآید پای داری
و برگ سبزی بر پایهاش میخ میکند
هنوز خواب کهنهای که نوشدارو دیده است
درون چشماندازت تعبیر میشود
چگونه است رؤیایت
که چشمی از پس غبارم باید بگشایی
و هیچ اشکی لبخندی
از این غشاء نگذرد.
چگونه دستهای روشنت را دراز خواهی کرد
که تکهای از آفتاب روی چشمهایم بگذاری
و از چراغ قرمز بگذریم
گذشته است مردمکهایم از کسوفهای متوالی
به هیأت پرندهای پلنگی اسبی آهویی
و هیأت امروزت
غریزهام را درهم آشفته است
نگاه کن پرندهای کنار پنجره نشسته است
و پرزهای خاکی پرهایش را میتکاند
به روی شیشهی کبود
و لرزشی که لابهلای گلهای پرده افتاده است
دم به دم
به ساعت دیواری نزدیکتر میشود
و رنگ و روی ثانیه شمار میپرد
سیاهی درون چشمانت بیتابم کرده است
و سرخی کنار ساعت
به لکنتی فرا میخواند
که در نگاهمان خواهد افتاد.
آبان ۶۸
آدینه، شماره ۳۹