محمد مختاری
نجوای واقعیت و رؤیا
ولادمیر هولان
ولادیمیر هولان که از مشهورترین شاعران چکسلواکی است به سال ۱۹۰۵ در پراگ به دنیا آمد. کودکیش را در حومهی جنگلی بوهمیای مرکزی گذراند. اما برای گذراندن دورهی دبیرستان به پراگ بازگشت.
نخستین مجموعهی شعرش را در سال ۱۹۲۶ منتشر کرد. سال ۱۹۳۳ سردبیر نشریهی هنری «زندگی» شد. از شمال ایتالیا دیدار کرد و جذابیت معماری و گذشتهی فرهنگی آنجا رنگ آمیزی ویزهای به شعرهای بعدی او بخشید.
بیش از بیست کتاب شعر دارد و چند کتاب نثر و زندگی نامه و گزینهی آثار و … اشعاری از ریلکه بودلر، ورنسار، لرمانتوف و گزینهای از شعر چینی را ترجمه کرده است. شعرش به زبانهای گوناگون از جمله انگلیسی، فرانسه، روسی، ایتالیایی، آلمانی، سوئدی و…. ترجمه شده است.
هنگامی که هولان در دههی بیست به سرودن شعر پرداخت، شعر چکسلواکی به رهبری شاعران نامداری چون ویژلاو نزوال، یاروسلاو، سیفرت، کنتستانتین بیبل، به سمت شعرگرایی هدایت میشد که با رنگآمیزیهای عالی خالی و زیباییهای سادهاش در حقیقت انطباقی بود از سوررئالیسم در زبان شعر چک.
نخستین دفترهای شعر هولان با تصویرگریهای کاشفانه، و وزن و ساختی مبتنی بر بازیهای لفظی همراه بود که به مهارت و صنعتگری سحرآمیز شعر مالارمهای میکشید.
سالهای نزدیک به جنگ که با گسترش فاشیسم همراه بود شاعران اروپا را به افقهای دیگر بیانی کشاند، و از شعرگرایی دور کرد. با آغاز جنگ و اشغال چکسلواکی به وسیلهی نیروهای نازی هولان نیز چون نزوال، سیفرت، هالاس و هورا در پی پاسخ دیگری برای شعر برآمد.
این پاسخ نوعی پرداختن مستقیم و متمرکز به واقعیت سرسخت، با لحنی مهیج بود. که افکار عمومی را به خطر گسترش فاشیسم آلمان فرا میخواند. و بر ارادهی استوار برای بقای یک ملت تأکید داشت. با گسترش دامنهی جنگ این گرایش شعری وجه نیرومندتری یافت.
سال ۱۹۴۵ که چکسلواکی از اشغال آلمان آزاد شد، شعری را طلبید که باز شاعران چک سرودند. و هولان هم شعرهایی سرود مانند «سپاس به اتحاد شوروی» و «مردان ارتش سرخ» و … این شعرها به نوعی از آرزوها و تلقیهای همان سالهای پس از جنگ سرشار بود. شعرهایی که گاه وجه ادبی داشت و گاه نیز از قواعد ادلی و رسم بیان و صفاحت و …. فاصله میگرفت.
نمودار ادراک ظرفیتها و کیفیتهای انسانی بود، با آرمان سوسیالیستی و گسترشیابندهی آن دوران تناسب داشت؛ و با نگاهی ستایشگرانه به ارتش شوروی که سبب رهایی سرزمین چک شده بود سروده میشد.
اما پس از سال ۱۹۴۸ دوره تراژیک دیگری در تاریخ چکسلواکی آغاز شد، تناقض روزافزونی میان گرایش و روش حکومت پدید آمد، سختگیریهای جزمی کار را بر شاعران از جمله هولان دشوار کرد.
هولان که تا آن تاریخ یک شاعر ضدفاشیست خوانده میشد، و شعرهای ملی گرایانهای سروده بود که به همسبتگیهای انسانی دوران جنگ، و پس از آن نیز معطوف بود، زیر فشار حزب حاکم قرار گرفت. به اتهام «فرمالیسم» از صحنهی چاپ و نشر بیرون رانده شد. این محدودیت و رانده شدن و خاموشی، پانزده سال طول کشید. در این مدت هیچ اثری از او منتشر نشد. از تماس با زندگی عمومی و ادبی محروم شد. روابطش به حداقل ممکن تقلیل یافت. به چزیرهی کوچک کامپا در ولتاوا رفت و بندرت از آنجا خارج شد. خود او گفته است که پانزده سال فقط با دیوار سخن می گفتم. در سال ۱۹۴۹ در پاسخ به انتقادهای رسمی، در شعری سرود:
بودن، میباید زندگی کنی،
اما نخواهی بود زیرا زنده نیستی،
و زنده نیستی زیرا عشق نمیورزی،
زیرا حتی خودت را دوست نداری، همسایهات به کنار….
تا اینکه باد موافق وزید، و در سال ۱۹۶۲ حرکتهای دموکراتیک در چکسلواکی آغاز شد. در نتیجه چاپ و نشر آثار هولان نیز آغاز شد. تنها در سال 1963 سه مجموعهی شعر منتشر کرد و تا سال ۱۹۶۵ هشت مجموعهی شعر از او به چاپ رسید.
در شصتمین سال تولدش، یعنی سال ۱۹۶۵ عنوان «هنرمند ملی» را به دست آورد که بالاترین افتخار ادبی رسمی چک محسوب میشود. شعر بلند «یک شب با هملت» او نیز که در سال ۱۹۶۴ یعنی چهارصدمین سالگرد شکسپیر، منتشر شده بود برنده ی جایزهی بین المللی شعر «اتنا ـ تائورمینا» در ایتالیا شد.
زندگی شعری هولان از یک سو نشان پویش و جستجوی یک شاعر فعال به منظور دستیابی به آن چیزی است که میتوان «معاصر بودن» تعبیرش کرد. از سویی نیز نشان گذر از حادثاتی است که در هر دورهی تاریخی ـ اجتماعی، بر شعر تأثیر نهاده است. و کارکرد خاصی را از آن طلبیده است.
او شاعری است که یک روز در پی فشار سیاسی و خفقان، به انزوا رانده شده است و یک روز در پی گرایش تازه به آزادی و فضای باز سیاسی، قهرمان و هنرمند ملی خوانده شده است. اما آنچه در او ثابت مانده، تلاش پیگیر برای دست یافتن به ذهن و زبان عصر خویش، و کشف و طرح پیچیدگیهای درون آدمی، و چشم اندازهای سرنوشت انسانی است.
با رانده شدن به انزوا، فضای شعر هولان، مانند شعر بسیاری از شاعران دیگر، به سمت ابهام ویژه، نجوا، درون نگری، دلتنگی، اندوه و … گرایید.
دنیای شعر او، پر از حضورهای رازواره، تهدید، تاریکی، ترس، افسردگی، و رنج فروپاشنده است. مرگ مسئله تکرار شوندهای در شعر او، به ویژه در شعر بلند «یک شب با هملت» است.
هولان عمیقاً از محدودیتهای موجود در کشورش، و در جهان، برای «ارتباط»انسانی اگاه و در رنج است. رنج و عذاب انسان و ناکامی زندگی در دنیایی از ابهام، با احساس نیرومندی از غرابت هستی آدمی، و نیروی او برای زندگی و پایداری در هم آمیخته است.
اما در پس آگاهی از تنشها، ترسها احساس خودبیگانگی و … که از اوضاع و احوال اجتماعی نتیجه می شود، ایقانی قدیمتر و شخصیتر نیز در او وجود دارد. که ناظر بر سرنوشت بشری است. بشری که از بهشت رانده شده است و محکوم است که در تبعیدش رنج برد و اندوهگین بماند. رنج در خاطره است و به قدمت هستی آدمی است. این ایقان او را به مرز اندیشههای مذهبی نزدیک میکند، بیآنکه به عقیدهای رسمی بگراید. در نتیجه ذهنش اساساً به معنویت عامی میگرود که از فقدانش در زندگی اجتماعی و سیاسی آدمی در رنج است. از اینرو باز اندوهش به سرنوشت انسانی معطوف میگردد که در فضایی پر از وحشت و نابسامانی و رنج میزید:
زیستن هولناک است از آنرو که باید
با واقعیت مخوف این سالها بمانی.
تنها خودکشیکننده میاندیشد که میتواند بیرون رود
از دری که نقاشی شده است بر دیوار.
شعرهای کوتاهش، نوعی تک گویی موجز است که در آنها، حوادث جزئی روزمره و ملموس به شعر فراخوانده میشود. آنگاه در یکی دو خطِ آخر، بناگهان از طرح تجربهی خصوصی و شخصی فاصله میگیرد. شعر به یک قطعهی کوچک شناختنی از هستی ناشناخته بدل میشود.
در حقیقت ضربهی اصلی ذهن و خیال در آخر شعر، و در پی تنظیمی ساده که از واقعیت ارائه شده است، نواخته می شود. ساخت اصلی زبان در اینجا روشن و کامل میگردد که گاه تصویری غیرمنتظره است.
شعر هولان در آغاز دشوار مینماید. گاهی هم پیچیده است. اما در این دشوارنمایی، عمقی انسانی و شفقتی غنایی هست که اگرچه گاه بس اندوهناک است، از شفافیت و درخششی کم نظیر نیز حکایت می کند. این شفافیت از ترکیب و نحو زبان او ناشی میشود که بار اصلی سبک او را بر دوش دارد.
در شعرهای اخیرش از کاربرد وزن سنتی، و شکلهای شعری گذشته، فاصله گرفته است. و به آفرینش نوعی شعر آزاد ویژهی خود پرداخته است. بازیهای لفظی و معنایی در شعرش فراوان است، و همچون الیوت و نزوال معتقد به «جابه کردن زبان در معنی» است.
یک نظر
یک نظر از قطار، که سایه را به جای حقیقت میگیرد
راستی اما زیباست او
و سر برهنه،
سربرهنه چنانکه گویی فرشتهای
سرش را آنجا وانهاده
و با کلاهی رفته است.
گنجشک
گنجشکی در پرواز از یک شاخهی پر برف
اندکی آن را جنباند و
به امتناع از احساس گنگ
سری تکان داد.
کمی برف از شاخه فرو ریخت.
بزودی بهمنی خواهد بود.
مرگ
سالها بس پیش از خود برونش راندی،
خانه را فرو بستی، کوشیدی بتمامی فراموشش کنی،
میدانستی در موسیقی نیست و چنان خواندی
میدانستی در سکوت نیست و چنان ساکت بودی
میدانستی در تنهایی نیست و چنان تنها بودی
امروز مگر چه میتوانست رخ داده باشد
تا بترساندت چون کسی که شباهنگام بناگهان
پرتوی از روشنی میبیند زیرِ درِ اتاق مجاور
که سالهاست هیچکس در آن نزیسته است.
میان
میان پندار و واژه
بیش از آنکه بتوان دریافت، هست.
پندارهایی هست که واژههایی برایشان نمیتوان یافت.
اندیشهی گم شده در چشمان یک تک شاخ
بار دیگر در خندهی سگی پیدا میشود.
رؤیا
اعماق خشک در کنارههای خاطره
به گیسوانی بدل میشود که به دوزخ میرسند.
پرهیزگاری بیشرمانه سختگیر است.
خندهی دسته جمعی.
بانو مکبث می گوید
هرگز مردان را جدی نگرفتهام،
و دستش را وارسی میکند
که از جنایت پشههای مست خونین است.
دوره
با تصویر اشیاء
هنوز در زمانیم.
اما امروز، پیش از آنکه بذرافشان گامی برداشته باشد
دروگر آمده است.
چنین مینماید
که نه مردهای خواهد بود و نه زندهای…
شکایت آدم مرده
اجزاه یافتم که دمی به سوی خویشاوندانم بازگردم
بر زمینمان
آشیان قایقها را باز شناختم.
و زود به دهکده آمدم.
باد در آستینهای درخت بید میسرید.
یکشنبه بود، خانواده توی باغ نشسته بودند.
خواهرم شیری دوشیده را به سرداب میبرد.
دلم نیامد که بترسانمشان
اما از آنجا که باور نمیکردند براستی این منم
نباید میگفتم زندهام.
درغریو شب بوها و بنفشهها
همه چیز در هوای سبک محو شد
و در برابرم گسست و فروریخت چشماندازِ در هم تنیده.
خشخاش وحشی، مهتاب
و ساعت شماطه دار بر دیوار گورستان.
Non Cum Platone
زیبائیش عشق مرا ویران میکند
زیرا که او با ویران کردن وهم، واقعیت را ویران میکند.
عشقش زیبایی مرا ویران میکند
زیرا از هنگامی که نقابی به من داده شده است
حجابی نیز میطلبم.
سحر سنگین….
دهکدهای که تمام خروسهایش را خوردهاند.
کاج
چه زیباست آن کاج سپید کهن
بر تپهی کودکیت
که امروز بازدیدش کردی.
زیر زمزمهاش مردگانت را به یاد میآوری
و نمیدانی کی نوبت تو فرا میرسد.
در زمزمهاش خود را چنان احساس میکنی
که انگار آخرین کتابت را نوشتهای
و اکنون باید تنها خاموش بمانی و بگریی
تا وازهها برویند.
چه زندگانیی داشتهای؟ شناخته را به خاطر ناشناخته ترک گفتی
و سرنوشت؟
تنها یکبار روی خوش نشان داد
و تو آنجا نبودی…
عاقبت هیچ
آری، سحرگاه است و نمی دانم
چرا تمام هفته شتافتم
در خیابانهای سرد تا دم این در
که اکنون برابر زمانم میایستم.
نمیخواستم آینده را به زحمت وادارم.
نمیخواستم مرد کور را بیدار کنم.
ناگزیر است در را به رویم بگشاید.
و دوباره بازگردد.
ترجمه محمد مختاری
دنیای سخن، شماره ۲۶