محمد مختاری
چشم مركب

انقلاب هر چه بود محمل عریان شدن ذات فرهنگی و تاریخی ما نیز بود. یکباره مواجه شدیم با فوران فضایی تصویری که ما را احاطه کرده بود، حجاب از همه چیز این هستی تاریخی برداشته می شد. هرچه در اندرون بود بیرون می ریخت هر چیز متجانس و نامتجانس، هر جنبه دیرینه و نو، هر پدیده همخوان و ناهمخوان با دیگری، هر رفتار و کردار و پندار همزمان و ناهمزمان، در این فضا تصویری فراگیر، با شتابهای گوناگون، چشم را در خود فرو می برد و خود در آن فرو می رفت. و نشان می داد که چه چیزها که نمی دانسته ایم. و چه مجهول بزرگی بوده ایم و خبر نداشته‌ایم! پیش از آن، نه زندگی بدین گونه در فوران بود، و نه مرگ بدین گستردگی تجربه می‌شد. نه تمام درون ما برما آشکار بود، و نه تمام بیرون در دسترس بود. چشم تنها در عرصهٔ معینی می‌دید. از اینرو این گونه تهاجم همه سویه، پیش از هر چیز، چشم را به حیات می‌افکند. چشمها، نخست به سیاهی میرفت. اما فوران تصویری موقتی نبود. ناگزیر باید واقعیتش را ادغان می‌کردیم. اما دیدن و دریافتش از همه کس ساخته نبود. کم کم آنچه برما می‌گذشت ناگزیرمان می‌کرد که بیشتر ببینیم. ببینیم که‌ایم و چگونه‌ایم و چرا این گونه‌ایم و کجائیم؟ دریابیم که به راستی مسئله چیست؟ این رویکردی بود به بازیافت «هویت» خویش. و به یک خواست عمومی هم بدل می‌شد. همه از سر یک ناگزیری، به دیدار می‌گراییدند. اگرچه سطح و عمق و درجه قوت و ضعف دیدنها فرق می‌کرد.

تحلیل سیاسی
نخست تحلیلهای سیاسی بدین مهم گرایید. یا که همگان از چشم سیاستگران دیدند. چرا که نگاه آنها، هم با دید گذشته هماهنگ بود و هم فضای تصویری منفجر شده در نمودها و فورانهای نخستینش، «سیاست» را می‌نمایاند. ضمن اینکه سیاست همه کارهٔ جامعه هم بود. و آنچه هم که پدید آمده بود از برآمدهای سیاست بود. سیاست به جای همه میدید. همه جا ایستاده بود، و مثل «دانای کل» توضیح می داد و تحلیل می کرد. و زبانش به سبب اعتمادی که هنوز بود گشاده بود. اما مسائل و گرفتاری روزمره نیز چندان بود، و حادثه هم چنان پی‌‌درپی، و با ابعاد باورنکردنی رخ می داد، که مجال فرورفتن در این ذات، و دیدن در همه سوی این فضای تصویری را از سیاست و گروه بندیهایش سلب می‌کرد. ضمن اینکه چنین ضرورتی اساساً در کارکرد آنها هم نبود. و جمعبند آنها نمی توانست با تحلیل و تٲمل در کل این درون یکی باشد. بلکه فشرده‌ای بود از بایدها و نبایدها و خواستها و اراده گریهایی که برارزشهای معینی مبتنی بود، و گاه با این ذات عریان شده، زیاد هم هماهنگ نبود، یا اصلا با آن انطباق نمی‌یافت. این گونه چشمها تنها از موضع خویش می‌دید. همان را می‌دید که میخواست. حاصل دیدار هم بیشتر به حکایت آن فيل مثنوی می‌مانست که هر کس در تاریکی، دست برجایی از اندامش کشیده بود، و آن را به همان صفت که تصور کرده بود توصیف می‌کرد. چشم هنوز به شيوهٔ قدیم می‌دید، به ویژه در سیاست که هنوز هم چنین می‌بیند. اگرچه «دیده شدنیها» به شیوهٔ دیگری به رؤیت در آمده بود، هرکس گوشه‌ای و جنبه‌ای از هستی را می دید، و تحلیل خود را نیز بر همان بنا می‌کرد. نه همگرایی میان تحلیلها در کار بود، و نه ترکیبی در دیدها. و مشکل همچنان این بود که چگونه می شود به این رمزوراز راه یافت؟

تجربه و خاطره
نزدیکترین وسیلهٔ دریافت هنوز مراجعه به ارزشهای شناخته و تجربه‌ها بود. سنت همیشه ما را به سوی کسانی فراخوانده است که یک پیراهن بیشتر از بقيه پاره کرده‌اند. یا مدعی‌اند که چنین کرده‌اند. پس به چشمهای دیگری مراجعه شد که معمول بود به جای دیگران ببینند. یا تصور می شد که بیشتر از دیگران دیده‌اند. بی ­آنکه به چگونه دیدن آنها اندیشه شود. به افشاگری خاطره پردازان و حافظه گرایان و سفرنامه نویسان و روزنامه نگاران و … روی آوردیم. به رمزورازهای «توطئه گرانی» جذب شدیم که در پی هر پدیده و تجلی و نمود و رابطه‌ای، هزار دست پنهان را می توانند تصور کنند، اما بارها از اصل و اصالت خود پدیده غافل می‌مانند. نوشته‌های هر صاحب منصب نظامی و سیاسی و خدمتکار سفارتخانه‌ها و واسطه‌های سیاست بازی جهانی و دلالان معاملات دولتی و حاشیه المجالس قدرتمندان و … که به دلیلی و در زمانی، دستی از دور یا نزدیک بر آتش داشتند، یا از این خطه گذشته بودند، چاپ و نشر شد. هر کسی با رژیم سابق مرتبط بود، چیزی نوشت، و اینجا ترجمه و چاپ و نشر شد، ناشران و کتابفروشان برای آنها بازار آزاد، یعنی بازار سیاه هم درست می‌کردند. هرکس خاطره‌ای داشت و واقعه‌ای را می شناخت به متمرکز کردن هستی تاریخی و اجتماعي و سیاسی، بر آن واقعه می گرایید. چنته خاطرات از هم می گسیخت، و هرچه در آن بود در حد امکان فرو می‌ریخت. چندسالی چنین بود. اما آبی از این رویکرد هم گرم نشد. تجربه البته ارزشمند و روشنگر است. اما آنچه دیده می‌شد، در حد چنین حافظه ها و تجربه هایی نبود و نیست. ضمن اینکه نگاههای دگرگونه‌ای می طلبید و می‌طلبد. 
حذف و تقلیل چشمها کم کم زندگینامه و سرگذشت و سفرنامه به تاریخ می گرایید. و از اکنون بیشتر فاصله می‌گرفت. خاطره ها و حافظه‌های قدیم‌تر با اقبال روبرو می‌شد. پس بسیاری از چشمها به جای فرا گشودن بر اکنون، در گذشته خیره ماندند. از سویی بسیاری از چشمها هم به فروبسته شدن گراییدند. اما این فروبسته شدن صرفاً خود به خودی هم نبود، در واقع بسیاری از دیده ها به گونه‌های مختلف حذف شدند. به همین سادگی آنان که می‌خواستند همه مانند خودشان ببینند، نمی توانستند دیگران را هم ببینند. یا دیگران را در دیدنشان رها کنند. پس دیدن سخت‌تر شد. بغرنجی حیرت و سرشکستگی افزایش یافت. با این همه چشم یا باید به این واقعیت خو می‌کرد یا که باید بردرک همه جانبه آن فایق می‌آمد. اما همهٔ چشمها از توان مشابه و هماهنگی برخوردار نیست. همیشه چشمی هست که خو می‌کند. یا در حقیقت از دیدن تن می‌زند. درمقابل چشمی‌ هم هست که نمی‌تواند نبیند. پس همچنان گشاده می‌ماند. نسبت این دو نوع نیز الزاماً مساوی نیست. به همین سبب هرچه این روند ادامه می‌یافت با تقلیل چشمها نیز همراه می شد. سرگذشت این دوره انگار سرگذشت بازشدن و بسته شدن چشمها بود و هست، در هر مرحله نسبت چشمهای باز و چشمهای مایل یا ناگزیر به بسته شدن تغییر می‌کرده است. به هر حال روند عادی سازی و عادی شدن زندگی، اگرچه تلخ است، یک واقعیت انکارناپذیر هم هست. از اینرو بسیاری از فضای انفجاری تصویرها کناره گرفتند، بسیاری بار سفر بستند. یا از سر اجبار غم غربت را بر سرگشتگی در خانه ترجیح دادند، بسیاری با آنچه می گذشت یا گذشته بود کنار آمدند. براه اخت شدن افتادند. خوگرشدن آغاز شد. روند عادی سازی و عادی شدن و عادی دیدن ترویج شد. با این همه آنهایی که آرام و قرار نداشتند همچنان بر هر سمت این فضا سرمی‌کوبیدند. در هر تصویر چشم می‌دواندند. زیرا دریافته بودند که نه خاطره و نه حافظه میتواند این هویت را بازگشاید. و نه از یاد بردن و دیده فروبستن بر آن. آنچه بود در «ذهنی تاریخی» بود که با فوران تصویریش همه را گرفتار کرده بود. فورانش نیز بیشتر به کابوس می مانست تا به عریانی ذات. حافظه و سیاست بهم می‌گراییدند. اما فضای تصویری همچنان می‌ماند تا عامل متجانس‌تر و هماهنگ‌ترى مجال یابد، و کارکرد خود را بیاغازد، یا متبلور کند. 

رویکرد فرهنگی
سرانجام رویکرد مناسب‌تر و کارآمدتر پدیدار شد. دست اندرکاران فرهنگی و هنری، که در این مدت، در سایه کمرنگ می نمودند، بیشتر به در آمدند، و نیرومندتر از پیش دست به کار شدند. تا شاید برخلاف دوره های پیشین، این بار عرصه فرهنگ، كيفيت ذات خود را به عرصه های دیگر، از جمله به سياست، ارائه دهد. فضای تصویری عامل هم خانواده‌اش را بیشتر جذب می‌کرد. و عمق اندیشی در درک هویت را انتظار داشت. درک هویت موکول به تجهیز و تحلیل فرهنگی است. و طرح زبان و ساخت هویت در گرو برخورد و كشف خلاقانه و هنری است. البته تحلیل فرهنگی زمان گیر است. به همین سبب نیز، اخیرا و تنها جسته و گریخته با نمودی یا خلاصه‌ای از تأملها و پژوهشهای فرهنگ‌شناسان و متفکران روبرو بوده‌ایم. اگرچه این خود نشان درگیری ذهنی و پژوهشی فرهنگ پیچیده گذشته و معاصر ماست. اما حوزه آفرینش هنر و ادبیات هم از درگیری همواره با هویت ناگزیر است، و هم از ارائه مداوم دستاوردهای خلاقانه خویش. به همین سبب نیز در عرصه ی هنری فرهنگ، که این مقاله نیز اساساً بدان می پردازد، با نتایج چشمگیرتر و گسترده تری مواجهیم. پیداست که در اینجا نیز حرکتهای حاشیه ای بی تاثیر نبوده است. به همین سبب نیز کوشش برای تلفیق سرگذشت و خاطره و گزارش با پژوهش و تحلیل فرهنگی و رویکرد هنری و ادبی و… دور ازانتظار نبود. گزارشهای ادبی، سرگذشتهای هنری و فرهنگی، داوریهای داستانی، همراه با واکنشهای نسبتاً غنایی، جای خاطره نگاریها و حافظه پردازیها و تحلیلهای سیاسی و روزنامه‌ای پیشین را گرفت. و بخشی از فعالیتهای فرهنگی را باز به خود اختصاص داد. استعدادهای بینابین و گرایشها و درخواستهای زرد اقناع شونده، نیز مجال یافتند. به ویژه که شمار قابل ملاحظه خوانندگان و گروندگان به آثار نوشتاری و شنیداری و دیداری، خود وسوسه انگیز می نمود. در عین حال این گونه کنجکاویهای معمولی، طبیعی هم هست. اگرچه باعث و بانی افزایش فعالیتهای حاشیه ای نیز هست. شاید هم باید چنین می شد تا «چشمهای ناگزیر از دیدن» دقیق تر و بردبارتر شوند. انگار باید دایره چندان معین و مشخص و محدود می‌شد که راه شعر و داستان و هنر بهتر و روشن‌تر نمایان گردد. آن گستره عظیم که تا اینجا خود رفته رفته محدود شده بود، انگار باید دم به دم و مرحله به مرحله به مرکز خود می‌گرایید. اینها همه مسیری را نشان می‌داد که خاص عبور داستان و شعر و دیگر هنرها بود. مسیری بسوی همه سویی و اعماق ذات. البته رسیدن به مدخل درک هویت، خود دستاورد ارزنده ای است. اما ورود به آن برای همگان چه بسا خیلی هم میسر نباشد. پس گروهی به گزینشی همگانی تر و عام تر به اعتباری «مقبول‌تر» دست زدند. شاید اینان را کمیت بیشتر از كیفیت جذب می‌کرد. اگرچه همین کمیّت خود یکی از نشانه‌های رشد کیفی بود. اما خواه ناخواه یک التقاط هم بود. این گرایش به کمیت، بعضی از هنرها، به ویژه بخشی از رمان را در همان مدخل درک هویت می‌ایستاند. و به طرح مختصری از آن فضای تصویری انفجاری، به ویژه با نگاه به گذشته، قانع می‌کرد. نشان یا ارزش هم این است که این گونه آثار، و از جمله رمانها، بر گذشته بیشتر چشم گشوده‌اند تا براکنون. به اکنون که می رسند لنگ می‌زنند، و این نگاه به گذشته متأسفانه از «نوع گذشته نگاه» هم برکنار نیست. و شاید همین فقدان با کمبود نواندیشی است که نگاه کردنشان را به گذشته نیز چنین محدود کرده است. (در پرانتز بگویم که غرض از این اشاره، نقد حرکتی رمان یا بخشی از آن نیست. بلکه مقصود اشاره به زمینه‌های مساعد و بازدارنده ای است که بر سر راه «چشمهای ناگزیر از دیدن» قرار دارد. و از جمله بخشی از رمان را هم توانسته است به خود گرفتار کند. ضمنا منظور این هم نیست که شعر یا هنرهای دیگر (بویژه سینما و نقاشی) از این دام رسته‌اند. دربارهٔ شعر هم فقط می توانم بگویم که تا حدودی بیشتر از هنرهای دیگر از این گرفتاری برکنار مانده است. چون بخش عمده و اساسی آن، هم از تعرض آن گرایشهای حاشیه‌ای مصون است. و هم از ابزارها و زمینه‌های تبلیغی محرومش کرده‌اند. (بحثش بماند برای بعد.) بهرحال، همه اینها گویای رویکرد به درک هویت است. داستان و شعر و هنرهای دیگر، در اساس حرکت خود، نقب زدن به اعماق همه سویی را آغاز کرده‌اند. در این نقب زدن یکی استعداد و مایه و امکان بیشتری دارد، و یکی استعداد و امكان کمتری. یکی از یاریها و مددکاریها و ابزارها و وسایل و تبلیغات و…  برخوردار است، و یکی نیست. یکی از بردباری بیشتر بهره ور است و یکی کمتر بردبار است. یکی به آن خیل عظیم خوانندگان حاشیه‌ای بیشتر می‌اندیشد، و به پاسخ مطلوب آنان می‌پردازد. و یکی هنوز در ذات فرد می‌رود. بیمی هم از عدم اقبال ندارد. نه تابلوهای نقاشی‌اش را با سلیقه ی خریداران پولدار منطبق می کند، و نه داستانش را برای ارضای خاطر مشتاقان سرگرمی و پاورقی، از درک هویت ساخت یا بی‌معنایی برای آن باز می‌دارد. و نه شعرش را به بیان تحلیلها و توقعها و هواهای روزمره تقلیل یا اختصاص می دهد. اما حرکت آغازین شعر و داستان و… در نقب زدن به اعماق، هنوز به معنی کشف کامل «زبان» و «ساخت غنایی» متناسب با این «دیدن» نیست. من هم در این بحث بیشتر در پی آنم که نشان دهم که چشم چگونه و تا چه حد با این فضای فورانی درگیر شده است. و چگونه آن را می نگرد. و تا چه حد خود را برای «تعریف» این هویت آماده کرده است. مهم این است که این تعریف اکنون یعنی تا این مرحله که از آن سخن می گوییم به هنر و فرهنگ سپرده شده است. این واگذاری ناگزیر وظیفه به شعر و داستان و … نیز از آنروست که می تواند یا انتظار می رود به نوعی از دیدن یا به چشمی مجهز شود که عرصه‌ها و رویکردهای دیگر، بهرهٔ کمتری از آن داشته‌اند. فعلا که تا امروز چنین انگاشته شده است.

تعریف هویت
در گذشته ما نتوانسته ایم به «تعریف» جامع و مانع خویش دست یابیم. همیشه بخشی از خود را تعریف می کرده‌ایم. یعنی هرکس از زاویه ای می‌دیده است، و ما را تعریف می‌کرده است. به همین سبب نیز وقتی ذات عميقاً متناقض ما آشکار شد، نخست حیرت کردیم. بسیاری هم از بیخ و بن سرخوردند. آنکه ما را در سنت مان می‌دیده است، یا هنوز هم می‌بیند، خواسته یا ناخواسته، در پی آن بوده و هست که همچنان در آن فرومانیم. و آنکه ما را تنها در تجددمان می‌یافته، یا اکنون هم می‌یابد، خواه ناخواه، بسیاری از عوامل هستی ما را ناشناخته رها می‌کند. چنانکه در تمام دوران گذشته چنین می‌شده است. ما هستی را همیشه تنها با خود می‌سنجیده‌ایم. یعنی به آن بخشی از خود که برایمان آشنا بوده است. از همین رو بخش عمدهٔ هستی شناسی ما، در شعر و داستان و … نیز اساساً معطوف به داوریهای ما درباره هستی است. و نه مبتنی بر ادراک مستقیم یا کشف بیواسطهٔ آن. اما اکنون در پی کشف بی واسطه‌ايم. یعنی کشف نه به استعانت مقوله‌ها و داوری‌های پیش ساخته و پذیرفته، بلکه به یاری درون و با معرفتی منزه از گرایشها و جانبداریها و خصلتهای کهنه، و فارغ از نظام باورهای قدیمی که هرچه را نادرست و ناحق می‌پنداشت، دیگر در حوزه شناخت قرار نمی‌داد. اکنون می خواهیم به یاری خود هستی خویش و به یاری اندیشه خویش، با ذهنی که در فوران تصویری است بیندیشیم. اینکه چگونه باید این امر را داوری کرد، پیامد «تعریف» سالم و درست آن است. اندیشه‌های معطوف به «داوری»، جای خود را به اندیشه های معطوف به «بازجست» می دهند. داوری همیشه پای چیزی غیر از حوزه ما را  نیز به میان می‌آورده است. چیزی که برما سیطره داشته است. و ما را هدایت می کرده است. داوری را از آن می آموخته‌ایم. یا حتی به عاریه می گرفته‌ايم، چیزی که تکلیف بسیاری چیزها را ، پیش از اندیشیدن به آنها، برای ما معلوم می داشته است، حق و باطل را از پیش معین می‌کرده است. این باور چنان در ما نیرومند بوده است که خواه ناخواه خود را از «دانستن» بسیاری چیزها بی نیاز می دیده‌ایم، باور داشته‌ایم که همه چیز را میدانیم. از زمان نیما دست کم در حوزه شعر خواسته‌ایم بیواسطه ببینیم. اما متاسفانه حتی در شعر هم همیشه واسطه‌ای خود را تحمیل کرده است، و دید را محدود نگه داشته است. و این واسطه غالباً از درون خود ما نیز سر برمی‌آورده است.  اکنون با انفجار فضای تصویری، این زمینه مساعد هست که خواه ناخواه رابطه با هر چیزی به گونه ی دیگری در آید. ضرورت درک هویت، و تجربه‌های ده دوازده ساله، شعر و داستان و هنر را با تعیین سرنوشت خود ناگزیر کرده است. همه دریافته اند که دیدن در این ذات یا فضای تصویری به چشم دیگری نیازمند است. انقلاب حجابها را پس زد، و شاعران و هنرمندان می‌خواهند حجاب درون را پس زنند. پیش از این، هنر و ادبیات، با بیرون و درون خویش رابطه‌ای از نوع ساده برقرار می کرد. بیشتر نیز با بیرون رابطه می‌گرفت. بیرون را هم تنها در یک یا دو جنبه یا نمود خلاصه می‌دید. انگشتش را به سوی همان یکی دو جا می گرفت. چشمش ازهمان یکی دو زاویه بیشتر نمی دید. آنها را هم به گونه ای می دید که خود حقیقت می‌پنداشت، اما اکنون انگشت شاعر و نویسنده و هنرمند ناگزیر در حال گرفته شدن به سوی همه چیز و همه سوست. زیرا انگشت همه چیز و همه سو به سوی آنها گرفته شده است. این اشاره‌ها نمی تواند نادیده ماند. تنها باید چشم داشت و دید.

چشم مرکب
به تعبیر من باید «چشم مرکب» داشت. این چشم مرکب هم یک دستاورد تازه است، و هم یک ناگزیری تازه است. به همین سبب هم هنوز شعر، رمان و … روال و روش و ساخت دیدن خود را بتمامی بازنیافته است. اما فرو رفتن و گرفتار شدنش در دل این فضا نیز نشان «تحیر» نیست. بلکه بازیافت خویش در دل یک «بحران رشد» است. این یک بحران «ساخت یابی» است. و نه بحران فروپاشی «ساخت» یا «بحران انحلال». دیدن گونه گونه و گوناگونی، یعنی دیدن حقیقت هستی ما، در تمام جنبه ها و ابعاد و نمودها و رنگها و آرايه هایش، نگريستن به همه چیز در همه روابطش، عمقش، گستره اش، پیچیدگیش، سادگیش، دشواریش، خوبش، بدش، موزون و ناموزونش، اوج و فرودش، لیاقت و بی لیاقتی اش، ابتذال و اعتلایش، کم توانی و پرتوانیش، ترس و شجاعتش، خاص و عامش، چه موقعیت ملی اش، چه وضع جهانیش. هم موقعیت فردی، هم موقعیت ملی، هم موقعیت منطقه ای، و هم موقعیت جهانی، همه با هم موقعیت و هویت انسان ایرانی را می سازد. اینها چنان به هم گره خورده است، و چنان در هم و با هم آمیخته است، که پیش از این تصورش هم نمی رفت. اما اکنون این رویکرد به درک هویت، در نخستین تجربه هایش همین همبستگی را دریافته است. اما چشم مرکب، تنها به منزله اشراف براین انفجار تصویری نیست. و در عین حال که خبر از چنین اشرافی می دهد، و امکان دید همه جانبه را می نمایاند، نشان ايجاز دید و تمرکز همه هستی در دید هم هست. چشم مرکب یعنی دیدن، هم از روبرو، هم از پشت سر، هم دیدن بالا، هم دیدن پائین هم دیدن این سو، هم دیدن آن سو. دیدن تمام رخ و سه رخ و نیمرخ خویش، این به معنای تمرکز دید است. نه پراکنده ماندن دید. چشم مرکب یعنی داشتن شبکه‌های بسیار که در هم ترکیب می‌شود. آن هم به گونه‌ای که همهٔ دیده ها را در یک نقطه یعنی «ساخت تصویری این هویت» متمرکز می‌کند. رها ماندن در یک دنیای پیچیده که هر نمودش تصویری در این دید می‌گشاید. و خود در همین دیدن تجزیه و تحلیل می‌شود. و تصویر ذات را می نمایاند. یا به جوهر تصویری این فضای فوران یافته می رسد.

دید موجز و دانای کل
از اینجاست که ایجاز دید بیننده را هم از ولنگ و وازی و هم از محدودیت، هم از کنار هم چیدن و قطار کردن دیده‌های مختلف و هم از تلفيق نامتحد آنها نجات می‌دهد، و جدا می‌سازد. همه چیز را در یک «آن» دیدن، نشان حضور یک دوران در نگاه یک «آن» است. این خود بینشی موجز است. پیداست که دید موجز غیر از بیان موجز یا ایجاز بیان است. ایجاز بیان الزاماً حاصل دید موجز نیست. بلکه می تواند (چنان که همیشه می توانسته است) حاصل دید بطئی و گسسته و مطنب، و دیده های کنار هم چیده و تفصیلی هم باشد. دید موجز بر اساس کنار هم چیدن همهٔ دیده های گذشته با تصویرهای حال پدید نمی‌آید. بلکه مؤلفهٔ همهٔ دیده ها و دیدها در یک تبلور تصویری است. دید موجز از حافظه گرایی و خاطره نگاری و اطناب دید قدیمی فاصله دارد. و از اینرو به اعتباری در تقابل با «دانای کل» است. اشراف چشم مرکب معادل انبار حافظهٔ «دانای كل» قدیم نیست. دانای کل براساس دیده های گذشتهٔ خود، و گزارش دیگرانی که برایش دیده‌اند، یا عین او نگریسته‌اند، می‌نگرد. حال آنکه دید موجز در چشم مرکب، از زاویه «حضور» همه چیز در نگاه یک «آن» شکل می‌گیرد. این همان دیدن و دیده شدن همزمان در فضای تصویری فوران یافته است. درنگ دانای کل در دیده ها، به ازای خود او، یعنی به واسطهٔ پیش پذیرفته‌های خود او، و بنابر منطق «صوری» اوست. می خواهد همه چیز را در کنترل خود داشته باشد، حتی حقیقت را، و عامل کنترلش نیز اغلب حافظه متکی به داوریهای خود اوست، حال آنکه درنگ دید موجز به ازای انتظامی است که فضای تصویری می طلبد. در این فضا همه چیز می‌تواند نگاه خویش را داشته باشد. نگاه موجز می‌بیند که هر جز و هر پدیده، چگونه و در چه فاصله‌ای می‌نگرد، می‌داند که هم باید دید، و هم باید دیده شد. دیده ها نیز خود متقابلاً نگران دیدار گرانند. از اینرو تغییر زاویهٔ دید، یک امر درونی در این چشم مرکب است، و نه یک رفتار مکانیکی یا نمود بیرونی برای انتظام تصویرها از بیرون. چشم مرکب هم خود از همه سو می‌بیند، و هم قادر یا ناگزیر است نگاه همه چیز را در این تمرکز دریابد. از همین روست که با دیدها و ذهنهای گوناگون همراه است. هرچه این خاصیت که مبتنی بر «دیالکتیک» است نیرومندتر باشد، گستره و ژرفای دید هم افزونتر می گردد. این دید موجز وقتی معطوف به «من» می‌شود، به «منِ» دائما در حال تغییر نظر دارد. از این نظر، «منِ» دیرین نیز به یک حال منجمد دیرینه باقی نمی‌ماند. بلکه به گونه‌ای همزمان در اکنون حضور می یابد. یعنی حرکت تصویرها، چه تصویرهای گذشته و چه تصویرهای اکنون، در زمان و حالتی صورت می‌گیرد که حال و گذشته و شاید هم آینده را با هم متبلور می‌کند. تصویرها همیشه حضور مرکب دارند. این دیگر یک حافظه نامتقارن نیست که در سطحی گسترده ظهور کرده، یا در دسترس قرار گرفته باشد. بلکه این حاصل همان تجربه کردن نو به نو و احساس تازه در هرلحظه است. حتی خاطره نیز در تجربهٔ تازه‌ای  تحقق می‌یابد. این دید در پی آن نیست که خاطره و حافظه را در اکنون جاودان کند، یا که به کار کرد جدید فراخواند. همچنان که حاصل دید، فقط ثبت هنری آنچه از دست رفته یا در حال از دست رفتن است نیز نیست. بلکه در این دید متقابل، تمامیت هستی تاریخی ما، چه گذشتگیش و چه اکنونیش، ذهن هنرمند و شاعر را به چالش در خود، و متقابلا خود را به چالش در آن فرا می خواند. بنابر این در این دید، نسبت متغیر به ثابت، همیشه در حال افزایش است. اما دانای کل قدیمی، همه چیز را از داخل کیسه حافظه و خاطره و پذیرفته‌ها و مقوله‌ها و پیشداوریهای خود بیرون می‌کشد. کیسه ی حافظه هم نشانهٔ برخورد غیرفعال با اکنون و پدیده ها و دیده شدنیهاست. نشانهٔ این است که زمانی چیزهایی دیده شده است. آن هم چیزهایی که یک تن دیده است. یا کسانی که او قبولشان داشته، برایش دیده‌اند. بنابر این در دید دانای کل، اساس بر «ثابت» استوار است. و این امر گویای آن است که دانای کل نه یک شگرد، که یک بینش است. بینشی متکی بر ساخت استبدادی ذهن. و من اساساً در این بحث به همین بینش می پردازم، که نسبت به شگرد و شیوهٔ نگرش «رمان» اعم است.

کثرت و تنوع
تنها با چنین چشم مرکبی است که میتوان انسان را هم در تنوعش دید، و هم در کثرتش. زیرا چنین چشم یا ذهنی، ساختش را از آزادی می گیرد. یعنی از باور به آزادی و وفاداری به آن. حال آنکه همشکلی و یکنوایی و همنواختی، انضباطی را مبنا قرار می دهد که از ساخت استبدادی ذهن مایه می‌گیرد، در نتیجه همه را به شکل خود در می‌آورد. البته نه دانای کل حاصل رمان است، و نه ساخت استبدادی ذهن خاص سیاستگران. فاصله گرفتن از این ساخت استبدادی ذهن، بیش از هر چیز کارکرد شعر و داستان و هنر امروز است. که بیش از هر چیز بر ضرورت آزادی و خلاقیت تکیه می‌کند. هر چه شعر و داستان و هنر و فرهنگ امروز بتواند بیشتر به آن فاصله گیری ادامه دهد، بیشتر به «درک حضور دیگری» خواهد رسید. در نتیجه به ساخت غنایی متناسب با هویت نیز بیشتر نزدیک خواهد شد. چشم مرکب در عین آزادی خود، به حضور و حق و آزادی همه چیز گره خورده است. یعنی آزادی دید دارد، نه آزادی سلب هویت از دیده ها. در حالیکه تا کنون هم آزادی دیدن را از خود و دیگری سلب کرده ایم، و هم آزادی دیده شدن را. نه تنها توسط سانسور یا دیکتاتوری چنین می‌شده است، بلکه استبداد درون نیز در آن سهیم بوده است. ما در آزادی کامل «دید» به انسان نمی‌نگریسته‌ایم. دیدن انسان نمی تواند از دو خاصیت اصلیش که تنوع و کثرت است جدا باشد. و این دو موکول به آزادی دید است. در گذشته ما غالبا یا از راه یک موضوع واحد (مثلا سیاست)، یا از راه پیشداوری واحد (حق و باطل)، یا از راه تیپ سازی واحد (قهرمان و ضدقهرمان معین)، انسان را محدود می‌کرده ایم. مثلا یا چهره ای را در بند و رنج وارد می دیده‌ایم، یا در مبارزه و رهایی و شهادت. آن سوی اینها هم چهره‌ای بوده است منفور و ددمنش و ظالم و خونخوار و… یعنی یا دوست یا دشمن. یا خوب یا بد. یا سفید و یا سیاه. زندگی همیشه میان دو قطب عمده تقسیم می شده است. یا باید گفت زندگی به دو قطب عمده تقلیل می‌یافته است. و آنچه غیرعمده بوده است در خور تامل نبوده است. آن داوری با تحلیل معین و از پیش پذیرفته، اساس این عمده و غیرعمده کردن حیات است. تجلی نهایی و اساسی این تحلیل معین عرصه ای در سیاست است اما هنر و ادبیات ما هم از همان تغذیه می کرده است: در حالیکه هنر نمی تواند به این تحلیل معین، و عمده کردن تن در دهد. هر جا یا هرگاه نیز چنین مشخصه و خصلتی یافته، آسیب دیده است. تصویر مشابه و معینی را در حالت یا موضوع واحد و عمده‌ای ارائه کردن، عدول از خواص اصلی انسان نیز هست. نه زندگی این همشکلی و خلاصه کردن را می پذیرد، نه انسان، و نه هنر و نه ادبیات. هم زندگی به گونه گونی برقرار است، و  هم خود انسان، و هم هنر و ادبیات. متحدالشکلی یا تقليل شكلها به یکی دو شکل مورد پذیرش یا ناپسند، تنوع و کثرت را می کشد. به همین دلیل هم متعلق به عرصه‌هایی نظیر سیاست است. حذف دیگری کاربرد سیاستمداران است، نه کاربرد هنرمندان. هنر درست برعکس بر تنوع و کثرت استوار است. از اینرو برای تصویر آن به آزادی هرچه گسترده تر نیازمند است. آزادی رها شدن در همان فضای تصویری. آزادی تمرکز بر ذات منفجر شده، در انسجام و انتظام تخیل و گزینش جوهر تصویری آن، مهم این است که اکنون ضرورت دیده شدن حجابهای درون را عمیقاًدریافته‌ایم. تنها در آزادی خلاقیت است که می توان به کارآییهای این ساخت آزاد ذهن امیدوار بود. پس هر یکی از جلوه‌ها و بنیادهای حقیقت و غنای ذهن و تنوع و کثرت یاد شده، همانا امکان رابطه گیری با خویش در همه عرصه ها و جنبه‌های درون و بیرون است. رابطه با درون کلید رویکرد هنرمند به آدمی است. به درون رفتن، خود به معنی عوض شدن رابطه است. مسیر رابطه با کل یا با جامعه از رابطه با کل یا با جامعه و از رابطه با اجزاء و فرد نیز می‌گذرد. طرح استبدادِ بیرون به طرح استبدادِ درون گره خورده است. طرح اغتشاش و تناقض بیرون از اغتشاش و تناقض درون مجزا نیست. دریافت و کشف بیرون از راه کشف هزاران شبکهٔ فردی تحقق می‌یابد. بدین ترتیب، همچنان که دیدن درون خویش یکی از ناگزیریهای چشم مرکب است، دیدن دیگری با درک حضور دیگری نیز ناگزیری دیگری است. تأمل در درون این هویت، و فرورفتن در اعماق تو در توی آن، ما را به حضور یکدیگر، در هر وضعیتی که هستیم هدایت می‌کند. یعنی درک خویش از درک دیگری جدا نیست، دریافت خویش با دریافت دیگری گره خورده است. خاصیت تنوع و کثرت در زندگی هنر، در همین گونه دریافت و کشف نهفته است. چهره های متنوع هنر حاصل چنین خاصیتی است. هر آدمی یک چهره، یک گونه، یک دگر گونه است. برای وفاداری به هنر باید به این گونه گونی وفادار بود. در حضور دیگری در اعماق درون و بیرون، رسیدن به ریشهٔ آن گرایش دموکراتیک و انسانی است که همه از آن سخن گفته‌ایم و می گوییم، اما نه در عرصه سیاست بدان دست یافتیم و نه در عرصه زندگی. اما اکنون هنر و شعر و داستان، خود را به مدخل درک هویت رسانده است. و با چشم مرکبی که از آن انتظار میرود، می خواهد به ساخت غنایی این درک دیگری پی برد. و برای این کار بیش از هرچیز به وانهادن یا نفی آن ساخت استبدادی ذهن ناگزیر است. ساختی که متأسفانه هویت ما را تا کنون با نفی دیگری عجین کرده بوده است. این راز فضای تصویری فوران یافته است. و شعر و هنر و داستان این کار آمدی را داشته است که بدان نزدیک شود. حال تا چه حد از عهده بر آید، بستگی به میزان تجهیز هر شاعر و هنرمند به چنین ذهن و چشمی دارد. شعر و داستان دیده است، و به ویژه در فضای تصویر دریافته است که ما برای چند درصد اختلاف سر هم را هم بریده ايم. هر کسی با ما اختلاف عقيده یا حتی اختلاف سلیقه داشته است، خائن و دشمن و ضدبشر و… قلمداد شده است. هم شعر و داستان نمی‌تواند به هیچ یک از آن ساختها و ارزشهای معهود و تجربه شده و شناختهٔ دیرین تن دردهد. هم ارزشهای دیگری را می جوید، و هم ساختهای دیگری را. باید صدای خود و دیگری را در هزار توی ذات فرهنگیش بشنود. درست همین جاست که برخی از کسانی که هنوز هم با «دید» گذشته می‌بینند، یا با گوش گذشته می‌شنوند، از این گرایش دور می‌مانند. و به رغم تلاشهای گوناگونشان در عرصه‌های فنی و مهارتهای شگردی، و با توسل به روشها و تعدیلهای کلامی، و باز به رغم تمام تبلیغات و شدت و وحدتی که در طرح خویش و یافته‌های خویش به خرج می‌دهند، از دست یافتن به ساخت غنایی ذهنیت معاصر باز می‌مانند. و این بس طبیعی هم هست. زیرا اساسا از چنین ذهنیتی برخوردار نیستند. کسی که می‌پندارد همه چیز را می داند، در پی‌کشف مجهولی هم نمی تواند باشد. به هر حال با چنین ویژگیها و چشم اندازی است که تصور می کنم کار شعر و داستان و هنر تازه آغاز شده است. به نظر من شعر و رمان به ویژه و فراتر از دیگر هنرها، هم اکنون در این رویکرد، آزمون سختی را می گذرانند و از این آزمون تنها آنکه بردبارتر است، پیروزتر بیرون می آید. مفهوم این بردباری نیز در تأملی نهفته است که زاییده نواندیشی و نوذهنی است. بدون این مایه فطير است. تبلور این بردباری هم، چنانکه قبلا هم نوشته‌ام، دهه ی هفتاد خواهد بود. در آینده نزدیک خواهیم دید که کشف ساخت غنایی در این فضای تصویری مهاجم چگونه است. اگرچه هم اکنون نیز با برخی از نشانه های آن روبه روئیم. و این نشانها را می توان در بخشی اختصاصی درباره «درک هویت شعر و رمان» بازشناخت. 

 آدینه شمارهٔ ۵۹