محمد مختاری

از آنسوی آستانه

بر انحنای عالم تابوتی می‌خمد
موج سیاه می‌تابد در چشمان باران

پا بر سر چه می‌نهم و بر سرم چه می‌گذرد؟
اکنون که حل شده‌ست
رؤیای خاک
در آسمان و خاطره‌ی آسمان
در خاک

و لایه‌های کتان
بر آب می‌رود

می‌تابد آب در ذهن منتشر که باران را شستشو داده است.
و از کناره‌ی هر قطره باز می‌بیند
پوشانده است در خود ابرها را پیراهنم
که تاب سپیدش شتابم را آرام کرده است
بر انحنای گریه حبابی پی جبابی می‌ترکد
موج سپید می‌گذرد بر انگشتان باران.

۷۲/۸/۱۱

فرهنگ توسعه، شماره ۳۸ و ۳۷