محمد مختاری
از پوشیدهگویی تا روشنگویی
در این بحث میخواهم به بازخوانی چند وجه بیان بپردازم که به نقد روش و منش نهادی شدهی ما یاری میکند. به سه وجه بیان (البته مقصودم وجه عمومی بیان است) میتوان توجه کرد که رواج اجتماعیشان هم به طور تاریخی در پی هم است:
الف) پوشیدهگویی
ب) رکگویی تا دریدهگویی
ج) روشنگویی
تعریف و تبیین این سه وجه را در بحث از هریک ارائه خواهم کرد. اما فعلاً با توجه به هدف اصلی این بازخوانی، که بسط تفکر انتقادی است، به رابطهی هریک از این سه وجه با «آزادی اندیشه و بیان» که لازمهی بسط تفکر انتقادی است اشاره میکنم.
پوشیدهگویی بیانی است نامتجانس با تفکر انتقادی. از اعتقادات نشأت میگیرد که برای اندیشه و بیان حد و مرزهایی قائل است. یعنی هم برخورداری از آزادی اندیشه و بیان را حق برابر همگان نمیداند و هم موضوعها و مسایلی را بیرون از صلاحیت اندیشه و بیان عموم میپندارد. در نتیجه از چون و چرا میرمد، و بالمآل خواستار تثبیت وضع موجود است.
روشنگویی بیانی است متجانس با تفکر انتقادی. براساس حق همگانی آزادی اندیشه و بیان پدید میآید که هر عرصهی حیات فردی و اجتماعی را مشمول چون و چرا میشناسد. در نتیجه با کشف و کاشفان و تغییر وضع همساز است.
اما رکگویی که اغلب تا دریدهگویی تسری مییابد، یا با آن مشتبه و آمیخته میشود، وضع متناقض و نابههنجاری دارد. این وجه، رفتار دوگانهای در زبان است که در معنا و محتوا بر سنت پوشیدهگرایی میماند، اما در لفظ و شکل حد و مرزها را درهم میریزد. از اعتقادی برمیآید که آزادی اندیشه و بیان را مستنثا و منحصر به حق و حقیقت و احکام خود میداند و میطلبد.
تاریخ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی معاصر ما این هر سه وجه را در مقاطعی تجربه کرده است. اما هر مرحله نیز با سلطهی یکی از آنها همراه میشده است. موقعیتها و مصلحتها و اقتضاها و عواملی سبب میشده است که یکی از این وجوه، موقعیتی برتر پیدا کند؛ و دیگری سبب میشده است که یکی از این وجوه، موقعیتی برتر پیدا کند و دیگری فرعی شود. یکی فراگیر شود و دیگری به حاشیه رانده شود.
اما آنچه به طور کلی از تاریخ فرهنگی ما برمیآید این است که پوشیدهگویی اقتضای تاریخ سیاسی ـ اجتماعی کهن ماست که بر ساختهای استبدادی مبتنی بروده است. من مشخصات این ساختها را با عنوان «شبان ـ رمگی» پیش از این توضیح دادهام. پس در اینجا بیشتر به چگونگی این وجه بیان میپردازم تا به چرایی تاریخی آن.
جامعهی ما در سه مقطع تاریخی معاصر، کوشیده است از این وجه غالب فاصله گیرد. اما متأسفانه در هر سه مقطع باز دچار عوامل بازدارندهی دیرینه شده است. اول بار در انقلاب مشروطه. بار دوم در دههی بیست و نهضت ملی تا کودتای سال سی و دو. سومین بار در سالهای آغازین انقلاب ۵۷.
البته تجربهها و کوششهایی که برای فاصلهگیری در هر دوره به دست آمده، اگرچه ناکافی و گسسته بوده است، خود مبنا و پشتوانهای است برای این مرحلهی آخر که به بازخوانی جدیتر و فراگیرتری باید بینجامد. ضمن این که بسیاری از بهرهوریهای ذهنی و انتقادی جامعهی ما نیز در همین دورههای گذرای آزادی نسبی و توأم با هرج و مرج فراهم آمده است.
پوشیدهگویی مشخصهی جامعهای است که در آن تفکر انتقادی نهادی نشده است. تفکر انتقادی روش و گرایشی است برای چون و چرا کردن در همهچیز. چون و چرا هم زاییدهی شک است و هم زایندهی شک. شک نیز با پذیرش و پیروی همساز نیست. پذیرش و پیروی لازمهی ثبات نهادها و ساختهای مسلط است. پس پوشیدهگویی وجه غالب بیان در فرهنگ و جامعهای است که لرزش و تردید در پایهها و بنیادهای خود را به تاب نمیآورد. واقعیت را تنها به همان شکل و حد و وضعی که میپسندد و میپذیرد تبیین میکند. از این رو در پوشیدهگویی هم تحمیل هست هم پذیرش. هم بخشی از واقعیت پوشیده میماند، هم بخشی از شهروندان، یا در حقیقت «رعایا» امکان بیان واقعیت را پیدا نمیکنند. هم بخشی از بیان به سکوت و تمکین و تحریف میگراید و هم موضوع بیان محدود میشود. پیداست که این همه از دیدگاهی نشأت میگیرد که نمیتواند با تمام واقعیت مستقیماً رابطه گیرد. یعنی پوشیدهگویی، هم با معرفت واقعگرا ناسازگار است؛ و هم با روابطی که تبلور اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، اندیشگی، اخلاقی این واقعیت است ناهمخوان است.
وقتی معرفتشناسی غالب جامعه، یک نظام «پوشیدهگرای» شناختی باشد، خواه در مسایل تخصصی علم و فلسفه و … و خواه، در مسایل عمومی زندگی اجتماعی و اخلاقی و …، ساختهای بیانیاش نیز در پوشیدهگویی شکل میگیرد.عقلی و ذهنی شدن بخش عمدهای از معرفت گذشتهی ما، دور بودن آن از تجربه و حتا بیگانهبودنش با آن گونهای از بینش علمی که مستقیماً و فارغ از هر رمز و راز و واسطهگری و پیشفرض و حکمی با واقعیت انسان و جامعه و جهان مواجه میشود، خود به خود حوزهی اندیشگی و غور و غوص و تحقیق و تحلیل را در فضایی پوشیده فرو میبرد.
واقعیت این است که آگاهیهای ما از خودمان و جهان، در گذشته، معطوف به آگاهیهای معرفتی غیرتجربی بوده است. اولویت و برجستگی امور در نظر ما با آنهایی بوده است که با حوزه و حدود زندگی محدودمان تناسب داشته است. زبان همواره به آگاهیها و ناآگاهیهای معمول زندگی معطوف است. در نتیجه زبانِ معطوف به آگاهیهای پوشیده، ناتوانیهای بشری را در برابر ناشناختهها مبنا قرار میدهد و فقط از بابت پذیرش ناشناختهها و تمکین به آنها، بر ناتوانیهای بشری تأکید میکند نه از بابت فایق آمدن بر ناتوانیها.
بدین ترتیب پوشیدهگویی به اعتباری عبارت است از مغفول گذاشتن واقعیت یا بخشهایی از واقعیت. در چنین برخوردی، حضور واقعیت در کل گستره و ابعادش درک نمیشود. انگار نه انگار که چنین ابعاد و گسترهای هست. مثل بسیاری از عرصههای واقعیت که به یاری علوم طبیعی و تجربی، و بسیج همگانی فرهنگ مدرن در چند قرن اخیر بر بشر مکشوف شده است. حال آنکه اصلاً بودن یا نبودنشان به خاطر ما هم خطور نمیکرده است.
البته پوشیدهگویی در معنای رستنِ آگاهانه از قید واقعیت، یا از قید تدقیق واقعیت، نیست. پوشیدهگویی و پوشیدهگرایی سلب کنندهی دقت است، اما سلب دقت صرفاً یک امر آگاهانه و ارادی نیست. ذهن در جامعهی پوشیدهگرا، به مرور به پوشیدهگرایی عادت میکند. پوشیدهگرایی به مرور به روش و منش تبدیل میشود. پرهیز ملکهی ذهن میشود و این به معنای نهادی شدن است، خواه در روانشناسی فردی و خواه در وضعیت اجتماعی. یعنی نگفتنِ عین واقعیت از ندیدنِ عین واقعیت جدا نمیماند؛ و برعکس. پس با نیندیشیدن به عینِ واقعیت همراه میشود.
عادت وجهی از گفتار و رفتار و پندار نهادی شده است. هم خصیصهای روانشناختی است و هم مشخصهای اجتماعی. هم موضوعی سیاسی است و هم عملی اعتقادی و اندیشگی. پس در بررسی عادتها میتوان با این مساله روبهرو شد که چرا تقریباً کل یک جامعه هوادار سانسور میشود. یا به هر حال با درجاتی از سانسور اخت میماند.
امکان واقعگرایی در این وجه از بیان، هم از طریق کلگرایی دستگاه معرفت از دست میرود، و هم از راه تعیین حد و مرز و حکم سیاسی و عقیدتی و اجتماعی مجاز و غیرمجاز. البته تشخیص مجاز و غیرمجاز یا رعایت آنها، خود به مبنایی تبدیل میشود که متقابلاً بر همه چیز تأثیر میگذارد.
در حقیقت این کلگرایی و ندیدنِ تمام واقعیت که به مجاز و غیرمجاز سیاسی و اخلاقی و رفتاری و اندیشگی و … میانجامد، حاصل قطببندی تفکر و معرفت کلیگراست. واقعیت از این دیدگاه ثنوی اول قطببندی میشود: خوب و بد، زشت و زیبا، سفید و سیاه، حق و باطل، روشنی و تاریکی و … سپس پذیرش و انکار، دفع و جذب، مدح و هجو و … ادامه مییابد. دوری که مثل پیشینگی مرغ و تخممرغ تداوم دارد.
پس پوشیدهگویی شیوهی اعلام تجانس در کلیات است. دید کلی، کلیگرایی، کلیبافی و … همه همساز با چنین شیوهای است. تمام تدقیقات این نوع فکر و زبان در عرصههای محدود و معینی است. پس این زبان نمیـواند بر همهی اجزای حیات گشوده شود؛ یا با همهی حیات رابطه گیرد. امکان رابطه را پیشاپیش از خود سلب کرده است. چون اساساً از تنوع و کثرت حیات بازمانده است.
مثلاً کلیگرایی نهادهای قدرت سبب کلیگرایی اندیشه میشده است. و این خود سبب کلیگرایی زبان. زبان در این وضع به ناچار از راه مقولات معینی فعال میماند. عین خود فکر. عین خود زندگی که تنها در عرصههای محدودی جریان دارد. پس تجربهی تاریخی زبان محدود میماند. یعنی شیوهی بیان، چه از لحاظ آوایی و لحن، چه از بابت نحو و جملهبندی، یا در عرصهی تصویر و حوزهی خیال، از رفتارها و گفتارها و پندارهای نهادی شده متأثر میشود و حذف و سانسور، چنانکه جای دیگری توضیح دادهام به صورت یکی از مشخصات فرهنگی درمیآید. یعنی پوشیدهگویی مروج و مبلغ فقدان تفاوت میشود. تأکیدش همه بر همسازی و وحدت و عدم اختلاف است. نمیتواند وجود گروهها، گرایشها، اندیشهها و زبانهای مختلف را بپذیرد. به همین سبب اصل مورد قبولش در مسالهی هماهنگی اجتماعی، «پیروی» است نه اتحاد. این یعنی حذف بخشهای مختلف در اندیشه و بیان، و رد تنوع و کثرت، و جار زدن وجه مورد پذیرش که همسانی و همنواختی و متحدالشکلی است. فرا خواندن همگان به هواداری و پیروی. یعنی دفع و رد و طرد و حذف و نفی آنچه از حوزهی پذیرش و خودی بیرون است. بدین ترتیب پوشیدهگویی به معنای حذف در حذف است. خود از حذف و محدودیت نشأت میگیرد، بعد به حذف و محدودیت میپردازد.
اکنون به چند نمونه از گفتارهای نهادیشده، در یکی از عرصههای پوشیدهگویی، اشاره میکنم تا این بازخوانی بهتر مشخص شود. دربارهی «سکوت» امثال بسیار داریم. از جمله:
زبان سرخ سرسبز میدهد بر باد
چه گویم که ناگفتنم بهتر است
زبان در دهان پاسبان سر است
ما را چه به این حرفها
دیوار موش دارد موش هم گوش دارد
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
سکوت موجب رضاست
ما نه سر پیازیم و نه ته پیاز
آدم باید به اندازهی دهنش … بخورد.
جواب ابلهان خاموشی است
در دهنم را وا نکن
هیس، ساکت، خفهشو، فضولی موقوف و … و از این قبیل بسیار است.
میبینید که این فرهنگ چه تمهیداتی اندیشیده است برای حرف نزدن، تحقیق نکردن، پوشیده داشتن نظر، برای توزیع نشدن خبر، برای جلوگیری از آزادی بیان، برای درک نکردن و نشدن حق بیان، برای خفقان گرفتن و …
سکوتهایی که در فرهنگ اختناق باب میشود، باید با سکوتهای مربوط به فرهنگ آزادی تفاوت داشته باشد. مثل دیگر رفتارها. البته ما از اینگونه هشدارها هم داشتهایم که:
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
اما اینگونه هشدارهای منطقی دو سویه وجه غالب بیان نبوده است. بلکه آن وجهی غالب بوده است که به همه چیز جامعهی پوشیدهگرای پوشیدهگوی بخورد. در مثالهای ارائه شده، سکوت هم به معنای پوشیده ماندن بیان از روی مصلحت است، هم نشان تقیه و ترس است، هم ریاکارانه است و هم زورگویانه و … در تمام این پرهیزها هم حقیقت از دست میرود. به همین ترتیب میتوان مثالهای دیگری را هم از فرهنگ کوچه و بازار، برای بازخوانی انتخاب کرد تا وجوه مختلف پوشیدهگویی و پوشیدهگرایی ما بهتر شناخته شود. به خصوص امثال مربوط به «زن»، «صحبت حکام»، «ریا» و …
وضع سلسله مراتبی قدرت،که خیلی هم پیچیده و منتظم نبوده است، ایجابهای مخصوصی به خود داشته است. همهی این ایجابها هم با پذیرش و پیروی و خاموشی و تمکین همخوان بوده است، مثل دیگر عرصهها. اختناق فکری و استبداد سیاسی که از هم تفکیکناپذیرند، زبان را در هر عرصه به سمت «بسته ماندن» و محدودیت میرانده است. یا پیچیده و رمزگونه و پرگو اما تو خالی میکرده است. آسیبشناسی زبان ما در حوزهی سیاست و ادب نشان میدهد که وقتی زبان، مشارالیه مشخص و معینی نداشته باشد، یا وقتی زبان مجاز نباشد به موارد معینی اشاره کند،پس یا به چیزهای محدودی اشاره میکند، یا اشاراتش گنگ و مبهم از آب درمیآید. یک صفحه به نثر و به نظم حرف میزنند تا در مجموع سطری یا نکتهای را در لفافه به سمع مبارک برسانند. برای یک تذکر دو سه صفحه را با مجیزگویی سیاه میکنند. تازه به آنچه هم اشاره میکنند اعتباری نیست. زیرا دقیقاً به همان که درنظر داشتهاند اشاره نکردهاند. اگر مقایسهای صورت گیرد میان مجموعهی نوشتههای ستایشانگیز و هجوآمیز نظم و نثر و کل موارد انتقادی موجود در زبان ادبی و سیاسی و مطبوعاتی ما، این معنا بهتر دریافت میشود. معلوم میشود که چهگونه زبان در طرح موضوعها، هم از تنوع بازمانده است و هم از کثرت.
وقتی خاطر مبارک بالاییها در هر رده و هر دوره و هر عرصهای باید آسوده باشد، پس پوشیدن عقیده، خبر، نظر و … بسیار طبیعی مینماید. هیچوقت هیچ اتفاق قابل به عرضی نمیافتد. همه چیز امن و امان است. همه در شادکامی و نشاط به سرعت به سمت توسعه و سعادت و تمدن بزرگ و… در حرکتاند. کوه را کاه نمودن در سیئات، و کاه را کوه جلوه دادن در محسنات. پس خواهناخواه ریا و دروغ هم وزیدن میگیرد. نه تفکر به شفافیت دست مییابد. نه بیان.
در پوشیدهگویی زبان به رفتاری دوگانه میگراید که در بخش بعد هم بدان خواهم پرداخت. اما در اینجا اشاره میکنم که رفتار دوگانهی زبان، متناسب است با موقعیتی که گوینده در آن قرار میگیرد. زبونی و خاکساری و ملایمت و تمجمج و دریوزه در برابر بالاییها. طنطنه و خطاب و عتاب و عبارات قلنبه سلنبه و پرطمطراق و بزرگنمایی و درشتی و … در برابر پایینیها. صراحت و تحکم و تند و تیزی از موضع قدرت، چاپلوسی و ریا و راز و نیاز و دریوزه از موضع ضعف.
جالب توجهترین بخش مساله آنجاست که حواشی فرهنگ قدرت، که به کارمندان امنیتی فرهنگ میـوان تعبیرشان کرد، لب به سخن بگشایند. بیان اینان به راستی عبرتانگیز است. یک سوی بیانشان پوشیدگی مطلق است، و سوی دیگرش آشکارگی تا حد دریدهگویی صرف. وجه اول هنگامی است که مخاطبشان خود قدرت است. آدم باید با موچینه دنبال یک نکتهی واقعگویانه یا تذکری باشد که توضیحش از شان خواسته شده است. وجه دوم وقتی است که دربارهی کسانی سخن گویند که مورد اخم و تخم قدرتند. چنان در نفی و طرد و تقبیح و چغولی و تنبیه داد سخن میدهند و گرد و خاک میکنند که خود گزمه و داروغه و پلیس و مأمور امنیتی هم به گردشان نمیرسد. به قول حافظ که به طنز البته گفته:
به یمن قوت بازوی بندگان وزیر
به سیلیاش بشکافم دماغ سودایی
این خاصیت کسانی است که استعداد عجیبی دارند در استحاله و ریا. استحاله در قدرت مسلط و ریا در منش و گرایش. اینان بهویژه با کسانی بهتر درمیافتند که از دایرهی قدرت بیرون مانده باشند و دستشان از عرب و عجم کوتاه باشد. پس یک روز به بددینی و قرمطی بودن متهمشان میکنند، روزی آنها را نوکر اجنبی میخوانند، و این روزها هم روشنفکر بیدین و فحشانویس و خواهان آزادی جنسی و …
آسیبشناسی زبان ریا یکی از عرصههای مهم بازخوانی فرهنگ ما از بابت سانسور است. ریا نشأت گرفته از مصلحت است. مصلحت هم غالباً به فدا کردن حقیقت و دور زدن ارزشها میانجامد. برخی از نظامهای ارزشی به هنگام دگردیسی خود، طالب ریا و حتا مروج ریا بودهاند. حفظ ظاهر و ظاهرسازی و پوشیده نگه داشتن لایههای درون و زیرین، پردهپوشی بر مفاسد و معایب کمکم به رواج بوقلمون صفتی، بله قربانگویی، نان به نرخ روز خوردن، زبانبازی و … میانجامد که همه از سرچشمهی ریا آب میخورد. ریا هنگامی به شیوهی مسلط تبدیل میشود که ضرورت جامعه در جهت شفافیت فکر و عمل و حرف و خبر باشد، اما نظام مسلط در گرو عدم شفافیت و آشکار نشدن حقایق بماند. پس دور زدن مسایل، فاصلهگیری از ارزشها در عمل، تأکید بر نام و تخفیف در معنا باب میشود. شکلگرایی با جار و جنجار و پرجوش و جلا اشاعه مییابد. تبلیغ حفظ ظاهر به مسالهی فراگیر تبدیل میشود تا آنچه در باطن میگذرد مکتوم بماند. در نتیجه گروهها و اشخاص که در پی حفظ یا کسب منافع خویشند، با تبلیغات پرآب و تاب همآوا میشوند. به هر شکل مورد پسند درمیآیند و کاسههای داغتر از آش میشوند.
همینجا باید به فرق میان تقیه و ریا اشاره کنم که جابهجا گرفته نشوند. اگرچه هر دو وجهی از پوشیدهگوییاند. اگر تقیه پنهان داشتن عقیده و پرهیز از بیان آشکار و مستقیم ارزشهای اعتقادی است، ریا به رنگ سیاست و روشن و منش مسلط درآمدن است، بیآنکه ریا کننده به چیزی باور داشته باشد. یعنی تقیه از حفظ عقیده مایه میگیرد، اما ریا به معنای بیپایهگی و بیپرنسیپی در عقیده است. تقیه تنها پرهیز از بیم جان است، درنتیجه با اضطراب همراه است. اما ریا هم رنگ شدن و به رنگ روز آمدن است برای برخورداری از منافع. ریا بر حفاظت چیزی مبتنی نیست تا به گرفتاری اضطراب منتهی شود. ریا گفتنِ حرفی و ارائهی رفتاری است برای باز شدن دست در عرصهی عمل مخالف. نفی فساد به لقلقهی زبان برای گسترش فساد. ریا در یک جنبه محدود نمیماند بلکه همه چیز را آلوده و توخالی میکند، مثل خود زبان. دودوزه بازی و تقلب زبانی و زبانسازی تا حرف زدن به گونهای که همیشه جای عدول و چرخش صد و هشتاد درجهای در آن باقی باشد. پس کتمان و دروغ و تزویر و همهی عوامل فاسد کنندهی دیگر پیآمد ناگزیر و اجزای ناگزیر آن است. از جمله فساد زبان.
پوشیدهگویی بابهای بسیار دارد که امکان طرح تمام آنها در اینجا میسر نیست. امیدوارم بتوانم در بحثهای دیگر به بررسی آنها در حد بضاعتم بپردازم. اما اینجا به برخی از عنوانها اشاره میکنم تا از دنبالهی موضوع باز نمانم:
سانسور و مکانیسم و شیوههای رسمی و غیررسمی آن و گروههای فشار برای منع و حذف، از جملهی این بابهاست.
همچنین نمادگرایی در شعر و هنر، بهویژه سمبولیسم که وجه هنری دوران ما در پوشیدهگرایی بوده و به کلیشه و کُد انجامید. یعنی کلیشهسازی و کلیشهپردازی از زبان استعاری بهویژه در شعر دههی پنجاه که به کدگرایی تبلیغی ـ ادبی ـ سیاسی تبدیل شد و به اعلام واژههای ممنوع معینی از سوی ادارهی ممیزی و نگارش انجامید.
زبان رمز و اسطوره
پوشیدهگویی در آشفتگی ذهن و زبان و ترجمه و…
انقلاب مشروطه اولین دوره در فاصلهگیری از پوشیدهگویی بود. این فاصلهگیری هم با تجربهای مختصر در روشنگویی همراه شد و هم تبلوری از رکگویی را ارائه کرد.
پیکار برای کسب آزادی و عدالت در دورهی مشروطه، گشایشی در عرصهی زبان بود که از یک سو به انتقاد از مجموعهی فرهنگی جامعه میپرداخت؛ و از سویی تبلور مبارزات سیاسی بود. نفی عوامل بازدارندهی سنتی به معنای نفی ساختهای دیرینهی استبدادی بود. پس طبعاً با نفی ساختهای بیانی پوشیدهگرا و پوشیدهگو همراه بود. بازخوانی فرهنگ سنتی، با توجه به فرهنگ مدرن اروپایی، بر تضاد و ستیز سنت و نو، هم در فرهنگ و سیاست و هم در اندیشه و بیان مبتنی بود. زیرا این دو به ناگزیر همسو با هم و تفکیکناپذیر از هم است.
اما تبلیغات سیاسی الزاماً به گسترش عوامل بازدارنده در میان مردم وابسته بود. از اینرو از همان ایام، ایران دچار یک مشکل مزمن تاریخی ـ فرهنگی شد. از یک سو به تغییر فوری کوتاهمدت در ساخت سیاسی جامعه نیازمند بود، و از سویی ناگزیر بود ساختهای دیرینهی فرهنگ استبدادی را دگرگون کند که خواهناخواه امری بطئی و درازمدت بود. در حقیقت هرگونه تغییر بنیادی در گرو نفی ساختهای قدیمی بود که در کل حیات فردی و اجتماعی ریشهدار بود. اما نفی این ساختها خود موکول به نفی فوری ساخت سیاسی بود که در خط اول جبهه بود. این دو ضرورت کاملاً به هم وابسته بود. برای تغییر بنیادی، اول باید ساخت سیاسی تغییر میکرد. تغییر ساخت سیاسی نیز هنگامی اثربخش بود، یعنی بازگشتناپذیر میشد، که تحول در تمام سطوح و ابعاد جامعه و فرهنگ صورت پذیرد.
از همان زمان دو ضرورت متقابل، یعنی حل عاجل مشکل سیاسی و دگرگونی بنیادی فرهنگ به هم آمیخت. ضرورت متقابلی که همچنان به صورت معضل بزرگی باقی مانده است. یعنی با استعدادی که ساختهای استبدادی دیرینه در ترمیم شکستگیها از خود نشان دادهاند، مشکل و بحران تا به امروز تداوم یافته است.
سالهای اولیهی تجددخواهی با انتقادهای فرهنگی همراه بود. اما سالهای پسین عمدتاً به برخوردهای سیاسی سپرده شد. از اینرو هنگامی که سیاست در جهت تغییرات و افت و خیزهای انقلاب در اولویت بحث و بررسی قرار گرفت، قادر نشد ساختهای فرهنگی متناسب را با همان آهنگ حرکت خود پدید آورد. به سبب ریشهداری ساختهای سنتی نمیتوانست هم پدید آورد. پس ساخت آزادیخواهانهی سیاسی در چنبرهی ساختهای استبدادی فرهنگ گرفتار ماند. تضادها و تناقضها و پیآمدهای دوره به دوره، همراه با دخالت دولتهای استعماری، مشروطه را به شکلی میراند که محتوای استبداد داشت.
سرگذشت و سرنوشت شیوهی بیان نیز از این موقعیت برکنار نبود. در ابتدا با انتشار رسالهها و مقالات انتقادی، زبان به تحلیل و مقایسه و انتقاد گرایید. کتاب احمد و مسالکالمحسنین طالبوف در طرح منطقی مدنیت و علم و پیشرفت در مقابل بینظمی و عقبماندگی و جهل، سیاحتنامهی ابراهیم بیک دربارهی اوضاع و اخلاق و عادات و گرفتاریهای شهر به شهر ایران، مقالات علمی و ادی و سیاسی و اجتماعی و عقیدتی سیدجمالالدین اسدآبادی برای نهضت فکری و اجتماعی و اتحاد اسلام، نوشتههای میرزا ملکم خان دربارهی آزادی و قانون و حقوق اساسی فرد و اخذ تمدن اروپایی، تألیفات میرزاآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و آخوندزاده و … همه از کوشش در راه بیداری ملت و ادامهی فرهنگی حکایت میکرد که با فرهنگ سنتی در تعارض و تضاد بود. نقطهی اتکای اغلب این نوشتهها تأمل در فرهنگ موروثی، اخلاق و عادات و رسومی بود که باید دگرگون میشد.
اما ادبیات مشروطه به زودی حوزهای گستردهتر و وسیلهای عمومیتر برای بیان برگزید که به حرکتها و موقعیتها و گسترش جنبش سیاسی همسازتر بود. مطبوعات موقعیت ویژهای یافت که سزاوار هم بود. اما گرایش انتقادی و نسبتاً عمقنگر نخستین را به صورت فرعی درآورد و تحتالشعاع قرار داد.
ادبیات انتقادی به حوزهی زبانی روزنامهها کشیده شد که اساساً عرصهی برخوردهای سیاسی بودند تا عرصهی بسط معرفت و انتقاد فرهنگی. البته روزنامهها هم به نشر عقاید مختلف میپرداختند، و هم ناچار به خلاصهگرایی مطبوعاتی بودند. و خواهناخواه تابع و مشوق عمل سیاسی روزمره بودند. در نتیجه در معضل یاد شده سمت عمل سیاسی و حل عاجل مشکل را گرفتند، و از آنها هم همین انتظار میرفت. دهها روزنامهای که منتشر میشد و روزبه روز هم بر شمارشان افزوده میشد، بر اخبار و وقایع و برخوردهای تند و تیز و صراحت بیانی روزنامهای و مردمپسند و باب روز متمرکز میماند. موج روزنامهنویسی خود به خود تفکر انتقادی را به سطح برخوردهای روزمره میکشانید و حتا کمکم به همان منحصر میداشت. مقالات سیاسی و اخبار و شعر و نثر اعتراضی و انتقادی در عداد هم و به سمت لحن واحد عامهپسند میگرایید. بهویژه که برخی از روزنامهنگاران خود از معرکهبازان حرفهای سیاست یا مبارزان بیباک و عملگرا بودند که به قول کسروی «زور به تندنویسی میزدند». تند نویسی در معنای شاخ به شاخ شدن با اشخاص و مقامات و جریانها و انجمنها و … جای بسط تفکر انتقادی و بازخوانی فرهنگ و طرح آگاهی اجتماعی را میگرفت که از نظر عامه نیز چشمگیرتر و جذابتر بود. انتقاد از نظر فرهنگ که به ضرورت با روشنگویی ملازمه دارد، مجال نمییافت و جای خود را به بحثهای جدالآمیز و تندخویانه و ستیهندگی سیاست زده میداد که گاه نیز به تسویهحسابهای فردی میکشید. طبعاً ضرورت سادهنویسی هم به آساننویسی و آسانگرایی اندیشگی بدل میشود. شمار غیرقابل تصور نشریات در عرض چند سال، که البته بعضی از آن ها عمر چندانی نمییافت، خود به خود هدف خواندن را به انتظارهای سریع و روزمره تغییر میداد. بدیهی است که در عمل فراگیر و شتابناک سیاسی، این یک امر ناگزیر بود، اما خواه ناخواه پیآمدهای منفی هم داشت. به طوری که برخی از اصلاحگران مثل طالبوف از این «اصرار در یک شبه برقرار کردن مشروطه» نگران شده بودند.
اما بیان روزنامهای واکنشی بود در برابر خفگی دیرینهی کلام که ناگهان دهان باز کرده بود. استبداد سبب شده بود که نویسندگان به معرفت جدید وقوف کامل نیابند، از روشهای تجربی، مهارتهای لازم در کاربرد ابزارها و افکار مدرن اطلاعی نداشته باشند. پس کمبود آگاهی از تمدن و علم و صنعتی و حتا مشروطه و آزادی که طالبش بودند، سبب میشد هرکسی که ظن خود و به تعبیر خود، به این مسألهها و موضوعها روی آورد. در نتیجه یک گرایش کلیگرای کلیبافت و انشانویسی عمومی در مسایل معرفتی باب شد. در این انبوه روزنامهها، نه معیار صحیح مسایل میتوانست به درستی مطرح شود و نه تقابل دو فرهنگ میتوانست به درستی مطرح شود و نه تقابل دو فرهنگ میتوانست با تأمل به بحث گذاشته شود. پس تنها مساله و موضوعی که از سردرد و شوق و شورو احساس درمییافتند همانا گله و شکایت و ناله از اوضاع نابهسامان، بهویژه از فساد دربار و سررشتهداران کشور بود، که همان را هم به تکرار و تأکید و با تند و تیزترین وجه بیان ارائه میکردند.
«غالب نویسندگان اصلاً نمیدانستند چه مینویسند و برای که مینویسند. وانگهی سبک نویسندگی فوقالعاده ناپخته و ابتدایی بود. از یک سو آن سبک مغلق و پیچیدهی مملو از صنایع بدیعی دوران گذشته برای ادای مطالب و مسایل روز مناسب نبود، و از سوی دیگر نثر جدید هنوز جایگاه خود را نیافته بود. نویسندگان همان دانستههای کهنه و قدیمی خود را از حکمت و عرفان و حدیث و امثال و حکم و با اشعار خود و دیگران به هم میبافتند و از آنها مقاله و مطلب میپرداختند. در نتیجه آنچه را که دیروز مثلاً دربارهی علم نوشته بودند، امروز دربارهی اخلاق، و فردا دربارهی تمدن و صنعت و هنر مینوشتند …» (یحیی آرینپور: از صبا تا نیما. جلد 2، صفحهی 250)
این بیان احساسات و عواطف در کلگرایی نظری و انشانویسی انتقادی، زمینهی مساعدی بود برای اینکه زبان نظم نیز بدان بگردد. قالبهای مثنوی و مستزاد و مسمط و … جای طرح تصورات و واکنشها و آلام و مصائب و آرزوهای کلی شد. فکاههنویسی منظوم از همین طریق وجه بارزی یافت. تصنیف و ترابه بار مسایل و حوادث سیاسی و روزمره را بر دوش میکشید. سرآمد این گرایشها و چرخشهای زبانی، «طنز» بود که ادبیات مشروطه وجه مشخصی از ان را بهویژه در «چرند و پرند» دهخدا ارائه کرد. اما کشیده شدن طنز به هزل نیز یکی از پیآمدهای ناگزیر و متناسب با بیان احساساتی و تبلیغاتی بود. تعرض و تجاوز و تهمت و افترا و ناسزاگویی و غوغاگری موقعیت گستردهای مییافت و دشنام و هجو و هزل و انتقالجویی جای طنز مینشست.
وجه غالب د رموقعیت بیانی مشروطه را از آن رو به تفصیل توضیح دادم تا هم پایه و مایهی رکگویی تا دریده گویی دانسته شود، و هم با علت و دلیل تکرار و غلبهی این وجه بیانی در دو دورهی بعدی یعنی سالهای دههی بیست و سالهای اول انقلاب، بهتر آشنا شویم. این سه دوره از بابت کاربرد و سلطهی بیان تشابهات بسیار دارند. به همین سبب به رغم وجود تفاوتهای موضوعی آنها، از تشریح دو دورهی دیگر فعلاً خودداری میکنم، ضمن این که بحث تا همینجا هم کمی طولانی شده است وگرنه هریک از این دو دوره خود موضوع بازخوانی مستقلی است که در مجالی دیگر باید به آن پرداخت. در اینجا فقط یادآور میشوم که در دورهی پس از انقلاب، این وجه بیان، در آغاز کارکرد وسیعی یافت. سپس با وضعی که پس از سال 60 پیش آمد، وسعت کاربرد آن، به دلیل تعطیل روزنامهها و نشریههای مختلف، محدود شد. از آن پس به دو شعبه شد. شعبهای در داخل ماند و در برخی از مطبوعات دولتی یا نزدیک به دولت، همچنان به تاخت و تاز پرداخت و شعبهای نیز به خارج از کشور انتقال یافت و در آنجا به همان کارکرد ادامه داد.
این رکگویی که تا دریدهگویی تسرّی مییافته است، پیش از هر چیز نمودار بارزی از پاره شدن کیسهی زبان پوشیدهگوی تاریخی ما، و واکنشی در برابر آن بوده است. مشخصاتش، چنان که پیشتر اشاره شد، با تناقضی همراه است. از یک سو نشانهی نفی شیوهی بیان قدیم است؛ و از سویی افتراق ماهوی و تضاد عمیقی چندانی با آن ندارد. در حقیقت انگار زبان در پوسته ترکیده باشد تا اولین لایه و سد مقابل خود را بکوبد. به همین سبب برخی از مشخصات پوشیدهگویی را نیز در خود حفظ میکند و ادامه میدهد. اگر بخواهیم تعبیری کرده باشیم باید بگوییم مثل درخواست آزادی با استبداد کامل است!
این «تناقض مجسم» را میتوان به اختصار بدینگونه توضیح داد (ضمن این که با تفصیل آن در دورهی مشروطه آشنا شدیم):
۱ـ آشکارایی در لفظ و پوشیدگی در معنا. با شدت لفظ و ضعف معنا.
۲ـ ادامهی ساختهای استبدادی بیان در خطاب و عتاب و تبلیغ و تهییج از موضع دانای کل مطلق و تعصب در انتساب حقیقت مطلق به خویش.
۳ـ برکنار ماندن از امکان گفت و گو. زیرا زبانستیز و دفع و نفی و طرد و حذف دیگری است. پس صراحت خود را برای خاموش کردن بیان مخالف به کار میبرد. یعنی آزادی بیان را حق مخالفان نمیداند.
۴ـ از موضع مسلم و حقیقت مطلق خویش با همه چیز روبهرو میشود. پس آنچه در مقابل آن است باطل است و درخور قلع و قمع. فرهنگ و زبان با همهی اجزا وسیلهای است برای این قلع و قمع.
۵ـ بیتاب و خلاصهگراست. با صغرا و کبرای سادهای به تصمیم میرسد. با سفید و سیاه و عمده و غیر عمده کردن کلیتی را میپذیرد، و کلیتی را نفی میکند.
۶ـ هر واقعیتی را پیش از هر چیز در موقعیت سیاسی و ایدئولوژیک تبیین و ارزیابی و قضاوت میکند. پس فرهنگ و سیاست و تبلیغات را یکی میانگارد و همه چیز را در همسازی با تحلیلها و احکام تعیین شده میپسندد و میطلبد.
۷ـ از ظاهر و شکل و سطح هر چیز چنان برمیآشوبد که امکان غور و غوص در عمق و محتوا را از دست میدهد. در نتیجه از «نقد» و «تأمل» برکنار میماند.
۸ـ به رغم تظاهر شدید به صراحت، گرفتار دوگانهگی بیان است: پوشیدهگویی و حتا دم فرو بستن در مورد مشکلات، نارساییها، تخلفات مربوط به حوزهی خویش تا سبب رسوایی نشود و مخالف و دشمن از طرح انتقادهای درونی سوء استفاده نکند.
در مقابل تجسس و کند و کاو در مسایل مربوط به دیگران و کوس رسوایی آنان را برسر هر بام زدن.
۹ـ انشانگری پرگو و پرطمطراق و رمانتیک و تکیه بر عبارات مطنطن و دهانپرکن مملو از صفت و تشبیه و استعاره و نعت و ستایش و تعبیرات به اصطلاح شاعرانه و حماسی و احساساتی.
۱۰ـ اصرار به صراحت تا حد دریدهگویی با توسل به دشنام و تهمت و افترا و هجو و انگ زدن و لجنمال کردن و غوغاگری و …
اما روشنگویی بیانی است برای بسط تفکر انتقادی که خود در گرو آزادی اندیشه و بیان است. در سالهای اخیر معتقدان به بسط تفکر انتقادی، به رغم موانع و محدودیتها، این ضرورت و گرایش را تشخیص دادهاند و پی گرفتهاند. حرکت تازهی ذهن و زبان به سمت نوعی روشنگویی در مفهوم گراییده است. «بسط پرسش»، «نقد تفکر»، «تشکیک سیاسی»، «بازخوانی فرهنگ»، ایجاب میکند که همه چیز در موقعیت و حقیقت خود بازجست شود.
پس روشنگویی وجهی تبیینی است. هم از چهگونگی پدیده و موضوع پرده برمیدارد، و هم از چرایی آن. به همین سبب نیز بر مجال «تأمل» تکیه و تأکید دارد. رعایت مجال تأمل بر دو مبناست: اول درک ارزش و توانایی مخاطب برای اندیشیدن به موضوع بیان. دوم رعایت حق انتخاب و آزادی مخاطب در رد و پذیرش و انتقاد و تصحیح موضوع ارائه شده. بنابراین روشنگویی هم نشانگر گرایش به «گفت و شنید» و درک حضور دیگری است؛ و هم بیانگر این است که ناگزیریم به رغم شور و شغبها و تهییجها و تبلیغها، به مبانی رفتاری و پنداری و گفتاری جدید خود دست یابیم و چارهای درخور برای بحران دورانگذر خود بیابیم. به همین سبب نیز نیازمند آزادی هستیم.
زبان در این وجه به سمت انضباطی حرکت میکند که چشماندازش دستیابی به اصل واقعیت یا طرح آن است. اگر در پوشیدهگویی روند به شبهه افکندن قوی است، در روشنگویی روند رفع شبهه نیرو میگیرد. البته از طریق شبهه کردن در تمام وجوهی که پوشیده است. پس حشو و زواید را کنار میزند تا به شفافیت بگراید. اگر پوشیدهگویی در ایجاد توهم به تحریف هم متوسل میشود، روشنگویی برای رفع توهم جریان تحریف را هم باید بازشناسد و بازشناساند. همچنان که در وجود تحریفگران نیز باید تأمل کند. اوهام و ابهام و تعبیرات کشدار و طمطراق و طنطنه و قلنبه سلنبهگی را یکسو نهد. و این به اعتباری بتشکنی است. در این روش دروغها کشف میشود. مبنای دروغها نیز مشخص میشود. کشش به موشکافی و دقت و چرایی نقطهای مقابل گرایشی قدیمیِ گوش به حرفی و پذیرش و تسلیم و اطاعت است. توهمزدایی از زبان، خود سنتشکنی است. وسعت بخشیدن به آگاهی در قلمرو حقیقت فردی و اجتماعی است. چرخش زبان براساس هوشیاری است.
اعتلای فرهنگی نه میدان مسابقه است که کسی از آن پیروز بیرون آید، و نه خیابان یک طرفهای است که جهت حرکت در آن از پیش مشخص شده باشد. این عرصه عرصهی تفاوتها و تنوع و کثرت است. پس مستلزم درک همهجانبه است. اختلاف و تنوع و کثرت مشخصهی آگاهیهای پیچیدهی جدید است که ملازم زندگی پیچیده و پرتنوع و پرکثرت جدید است. زبان در چنین وضعی نمیتواند زبان تکبعدی و خلاصهگرای قدیم باشد. زبانِ معطوف به آگاهیهای پیچیده، ناتوانیهای بشری را در عرصههای واقعی بروز میدهد، فاش میکند تا بتواند آنها را به قدرت شناخت تبدیل کند. از این رو از طرح و نقد هیچ مشکلی باز نمیماند. بر نارساییها و مشکلات و بدفهمیها و انحرافها و … سرپوش نمیگذارد. بلکه با نقد مدام در پی دریافت و ارائه است. نقد و ارائه و تصحیح در گرو مشارکت همگانی است. وابسته به حضور و خرد جمعی است. در گرو تبادلنظر است. طبعاً چنین کارکردی در گرو مدارا و آزادی است. از همین جا نیز روشنگویی با بیان خنثای ادارهجاتی و یا برخی از دانشوران و کارشناسان خنثا و برکنار از سیاست فاصله میگیرد. بسط روشنگویی به بسط آزادی اندیشه و بیان وابسته است که این خود لازمهی بسط تفکر انتقادی است.
فرهنگ توسعه، شماره ۲۳