محمد مختاری

برای بازگشتن

دوباره باز می‌گردی
و نخل‌های سوخته را سبز می‌کنی.

به بوی ورزایم
که بوی خاک و علف را گم کرده است
زمین و آسمان را می‌کاوم
هزار چادر آشفته را نشانم می‌دهند
که آفتاب هر یک
هر روز
روی گرده­‌ی بمبی
طلوع می‌کند.

چقدر آشنا داشته‌ای و نمی‌دانسته‌ای
ستارگان لبخند را
بیادت می‌آورند
و نیشکرها
دلواپس قدم‌هایت
آغوش گشوده‌­اند.
درون صحرایی درون آسمان انقلاب
حصیر سوخته‌ام را بر خاک می­‌کشم
و باد بوی خون را از گوشه‌هایش
به زادگاهم برمی‌گرداند.
چه انفجارهایی مهتاب را می‌آراید
ستاره روی شانه‌ی نخل‌های سوخته برمی‌آید
و خواب در شب آتش گرفته
تنها چشمانمان را می‌سوزاند.

زمان برایمان کافی نیست
زمان برای هیچ آواره­ای کافی نیست
زمان میانه‌­ی همسایگان و هم بیابانی‌ها تقسیم شده‌ست
کدام همسایه می تواند از تو بپرسد
که چند سالست
نخندیده‌ای؟
کدام روزنه را در سینه‌ای
گشوده‌ایم
کز انتظار مالامالش وحشت نکرده باشیم؟
و جنگ زندگیت را آشکار کرد
و جنگ دربدری‌هایمان را آشکار کرد
چه خارهایی در مردمک‌هایم روییده است
چه آتشی ریه‌هایت را انباشته‌ست.
چه کرده‌اند
با عمرت
چه کرده‌اند!
چه کرده‌اند
با انسان سرزمینم
چه کرده‌­اند!
برهنه بر گذر شرم
و تفته در صف تاریخ
درون صف‌ها با مرگ می‌جنگی
درون صف‌ها با زخم
با گرسنگی
با جنگ
می‌جنگیم

و جنگ
جنگ
جنگ
و آنقدر جنگیده‌ای
که نامی از تو نمانده‌ست.

چه تاب و توشی دارند این پوست‌های مفرغی
کشیده بر رگهای بردباری
و استخوان‌های دردمندی باستانی.

بزرگی زخمی که سرزمینت را
فرا گرفته
گام‌هایت را از راه باز نمی‌دارد.
چگونه زیبایت
ننامند
که جان آدمیان را
دوام می‌بخشی
و پایداری انسان را
به آفتاب و گیاه می‌آموزی
چگونه راز جهانت
نخوانند
که بی‌نشان می‌مانی
تا
نشان انسان باقی بماند.

میان جان و تنت
یقین ساده‌ایست
که داس‌ها و گاومیش‌ها را آرام می‌کند
و “تانک‌فارم” را آرام می‌کند
و زادگاهمان را آرام می‌کند.
و نخل‌های سوخته می‌بینند
که باز خواهی گشت.

بیداران، شماره‌ی ۷