گامی دیگر

گامی دگر به هیأت دریایم درمی‌آیم
و ماه
زیبائی پریشانش را
در جزر و مد یال‌هایم رها می‌کند.
گامی دگر حکایتم آغاز می‌شود
و بال این غراب
که آخرین قبایم می‌بود
بر شانه‌ی مشوش خرمابُنان می‌ماند.

عشق این میانه بر سر دریا
آن‌گونه می‌خرامد و می‌خواندم
که مرغکان وحشی ساحل
چندان به رشک می‌نگرند
که از هم اکنون گویی
عریاِنی‌ام
آن گودی کبود را
هموار کرده است.

اما غرابم از همه اندوهگین‌تر است
که یال‌هایم را
موج از درون صخره ربوده ست
و بال‌هایش
بر شانه‌ی نخیل که می‌خواند
هی وای او که بندی روحش را
این گونه بر عذاب رها کرده است.
از وادی کبیر
خنیاگران عماری مرجانم را آورده‌اند
گامی دگر
سر می‌نهم به دامن لیلایم
و مرغکان وحشی می‌خوانند
آرامش غنودن دریا را
بر شانه‌ی نخیل.