محمد مختاری
تا شام آخر
نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیرهی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرد.
دنیا نشانههای ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی صدایت
لغزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.
یک یک درآمدیم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی
و گوشه میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش آراسته است.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمیبایست بنشینی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.
نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است
هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحهی صبور
وقتی که ماهوارههای طاق و نیمکت در خلاء بگردد
و چهرهها تنها سیاه و سفید منعکس شود
ونیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخههای منفی باقی مانده باشد.
نوری معلق است در اشارههای ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشم انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس خوردهی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟
نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته میشود ترک بر میدارد خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای در آب انداخته است.
پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه به لحظه نشانهها را میگرداند دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقهی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدبک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کم کم عادی شده است.
این یأس مخملینهی ماست
یا تودهی غبارگون وهمی بر انگیخته؟
که بیتحاشی مدارهای در هم را چون ستارهای دنبالهدار میپیماید؟
آرامشی است که بر باد رفته است؟
یا سایهی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟
بیآنکه استعارههای وجدان از طعمش بر کنار مانده باشد.
نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.
میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متأثر میکند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.
چیزی به صبح نمانده است
و آخرین فرصت با نامت در گلویم میتابد.
ماه شکسته صفحهی مهتاب را ناموزون میگرداند
و تاب میخورد حلقهی طناب بر چوبهی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
اول اردیبهشت
دو خط سرخ دو ناگاه
که از دو نقطهی شفاف عصر میآغازد میتپد میآراید
و در توازی سال از بهار میگذرد تا نوری را از خود کند
که دیرگاهی تابیده است در چشم به راهی.
نگاه اول اردیبهشت
در چشم انداز
باز میگردد
و مردمکها آرام میگیرند
تا سایهای به سایه و
نوری به نور
بپیچد
و کودکی لبخندش را بیاویزد باز از حواشی بازیگوشی.
زن از کنار زمان
وزیده است
که مرد
تولدش را در آفتاب جشن بگیرد.
نگاه کودک از صفحهی سپید ساعت میرهد
و روی مردمک رو به رو میآرامد.
دو خط سرخ از انگشتهای نازک
به دست دنیا میپیچد
و گل می اندازد رخسار زمان.
گذار در گل صد برگ
زنی کنار مردی میرود
بهار از سر دیوار عصر مینگرد
و شاخههای بید سر مینهند
و سر بر میدارند
همچنان که کودکی دو گل سرخ را
به اهتزار درمیآورد
در انتهای خیابان عصر.
۷۱/۲/۲
از آنسوی آستانه
بر انحنای عالم تابوتی میخمد
موج سیاه میتابد در چشمان باران
پا بر سر چه مینهم و بر سرم چه میگذرد؟
اکنون که حل شدهست
رؤیای خاک
در آسمان و خاطرهی آسمان
در خاک
و لایههای کتان
بر آب میرود
میتابد آب در ذهن منتشر که باران را شستشو داده است.
و از کنارهی هر قطره باز میبیند
پوشانده است در خود ابرها را پیراهنم
که تاب سپیدش شتابم را آرام کرده است
بر انحنای گریه حبابی پی جبابی میترکد
موج سپید میگذرد بر انگشتان باران.
۷۲/۸/۱۱
چندی دگر که آینه مبهمتر شود
حتی تو نیز به جایم نخواهی آورد.
معلوم نیست
این ابر از چه سرنوشتی برانگیختهست
معلوم نیست
روز از کدام چشم برخواهد خاست
شب در کدام چشم خواهد خفت.
آیینهای در آیینهای تابیده است
حجمی قرار حجمی نقطهای قرار نقطهای
و همچنان که وقت مفهومی پیدا میکند
حجم نگاه به خاکستری گراییدهست.
در عمق این معاینه دنیا خرابههایش را تعمیر میکند
و جا به جا میشود با باد
ابری که روی خاطره افتاده است.
۷۲/۴/۲