محمد مختاری

جوزف برادسکی

طبیعت بی جان

مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست
(چزاره پاوزه)

۱
مردم و اشیاء در هم می‌انبوهند
چشم چندان از مردم
می‌تواند آسیب بیند و زخم پذیرد که از اشیاء
زیستن در تاریکی بهتر.

می‌نشینم بر نیمکتی چوبی
چشم به راه گذرندگان و
گاه تمام خانواده‌ها.
سیر شدم از روشنایی.

این یک ماه زمستان است
نخستین ماه در تقویم.
سخن گفتن آغاز خواهم کرد
هنگامی که سیر شوم از تاریکی.

۲
وقت است. اکنون آغاز خواهم کرد
فرقی نمی کند با چه
بگشای دهان را. سخن گفتن بهتر است
اگرچه گنگ نیز می توان ماند.

پس از چه سخن خواهم گفت؟
از هیچی آیا سخن خواهم  گفت؟
از روزها آیا سخن خواهم گفت یا از شبها؟
یا از مردم؟ نه، تنها از اشیاء.

و چون که به درستی مردم می‌میرند
همه‌شان می‌میرند، همچنانکه من می‌میرم.
پس کل سخن سودایی عبث است.
نوشته‌ای است بر دیوار باد.

۳
خونم بس سرد است.
سردیش افسرنده‌تر است.
از یخ‌بستگی فراز آب برای جریان زیرین
مردم مشکل من نیستند.

بیزارم از شکل‌شان
هر چهره‌ای پیوند خورده به درخت بزرگ زندگی،
محکم چسبیده است و
نمی‌تواتد جدا شود.

آنچه که ذهن از آن بیزار است
در هر چهره و شکلی هویداست
چیزی است همچون چاپلوسیِ
اشخاصِ بس گمنام.

۴
خوشایندترند اشیاء
بیرونشان نه خیر است و نه شر.
و درونشان
نه خوب است و نه بد.

پرده است اندرونه‌ی اشیاء
غبار است. چوب‌خوره است.
بال‌های شکننده‌ی شب پره است.
جدارهای نازک اما به دست زمخت.

غبار. هنگامی که چراغ‌ها را روشن می‌کنی
هیچ چیز جز غبار دیده نمی‌شود.
حقیقت این است. حتی اگر روزنه‌ی اشیاء
محکم فرو بسته شده باشد.

۵
این فقسه‌ی باستانی ـ
بیرونش همچون درونش ـ
نوتردام پاریس را
بیگانه‌وار به یادم می‌آورد.

تاریک است هر چیز درونش.
گردگیر یا حمایل کشیشان
غبار اشیاء را نمی‌تواند بیابد.
اشیاء خود

بر آن نیستند که
غبار درون خود را بزدایند یا فرو بنشانند.
غبار گوشت زمان است.
زمان خود همین گوشت و خون است.

۶
بتازگی اغلب می‌خوابم
به هنگام روز.
گویی که مرگم اکنون
می‌کوشد بیازمایدم.

آینه‌ای نزدیکِ
لبانِ هنوز دمنده‌ام می‌گیرد
تا دریابد که می‌پایم آیا
نابوده در روشنای روز.

نمی‌توانم بجنبم.
ران‌هایم چون دو قندیل یخ است.
کبودی رگانم
نمای مرمر سرد است.

۷
شگفتا که
دامن فراهم می‌چینند اشیاء و
دور می‌شوند از دنیای آدمی
دنیای ساخته از واژه‌ها.

نمی‌جنبند، نمی‌پایند اشیاء.
هذیان ماست این.
هر شئ فضایی است که در پسش
می‌تواند هیچ چیز نباشد.

شئ می‌تواند ویران شود، بسوزد
تهی شود از اندرون، خرد شود
دور افکنده شود، با این همه
هرگز دشنامی رکیک بر زبان نمی‌آورد.

۸
درختی، سایه‌اش
و زمین، سوراخ سوراخ در چنگ ریشه‌ها.
حروف رمزی به هم پیچیده،
خاک رس و جنگل صخره‌ها.

ریشه‌ها درهم می‌تنند و به هم می‌آمیزند.
اما سنگ‌ها جرم نهان خویش را دارند.
که آزادشان می کند از بندِ
ریشه پذیریِ عادی.

این سنگ مستقر شده است.
هیچکس نمی‌تواند بجنباندش، یا پرتش کند.
سایه‌های درخت اما آدمی را
همچون ماهی در تور خود به دام می‌اندازد.

۹
چیزی. رنگ قهوه‌ایش
پرهیب ناروشنش. شفق.
اکنون هیچ چیز باقی نمی‌ماند.
جز یک طبیعت بیجان.

مرگ خواهد آمد و خواهد یافت
جسمی را که آرامش خاموشش
نزدیک شدن مرگ را
به سان چهره‌ی زنی بازتاب می‌کند.

داس، جمجمه و کالبد
بقچه‌ی پوچی پر از دروغ
بهتر اینکه بگویی: مرگ به هنگامی که می‌آید
با چشم خودت می‌نگرد.

۱۰
مریم اکنون با مسیح سخن می‌گوید:
پسر منی آیا ـ یا خدایی؟
به صلیب کشیده شدی
راه خانه‌ام از کدام سوست؟

چگونه می‌توانم چشمانم را ببندم
ترسان و نامطمئن.
مرده‌ای آیا ـ یا زنده‌ای؟
پسر منی آیا؟ ـ یا خدایی؟

مسیح همنوا با او می‌گوید:
خواه مرده خواه زنده
چه فرق می‌کند، زن،
پسر یا خدا، از آن توام.

ترجمه محمد مختاری
دنیای سخن، شماره ۱۴