محمد مختاری
حکایت در پنج صحنه
۱
دری ناگهان چارطاق
و چشمی شتابان
که بیرون زدهست از درون سیاهی
پیاش گیسوی خون
برون ریختهست و وزیدهست
بر ترس بنبست.
۲
خیابان که سر میکشد از خم کوچهی تنگ
و مهتاب فرسوده در رخنهی خاک و دیوار خود را نهان میکند
شبح میرود بام در بام.
۳
عزای خیابان فرو میرود در دل برگ
درختان که خم میشوند
به سمت شتابان گیسو
فرا میجهد روی پلک افق ابر
و سر مینهد در پی خون
فرود آمده دم به دم برق تیغ سیاه.
۴
زمین طی شدهست و
بریده بریده نفس میزند
زیر تیغ شبح
و انگشتهای اشاره
فرو ریخته تا دم قابی:
آیینهی آبنوس
که تا چشم ببند در آن
چشمهاییست گردان شابان.
۵
در آیینه عریان شده شهر
و در حفرهی چشمهایش در آمیخته خون و قیر
نهادهست سر بر سر شانهها گیسوی خون
خیابان غم در گریبان
روان کوچه در کوچه سرخ و سیاه
هزاران در چارطاق
جنون پریشان باران.
۶۶/۲/۱۵
دنیای سخن، شماره ۱۰