با یاد پدرم
از پلهها فرود
میآمدم
و روح ناآرامش
از بندهای خسته و فرسودۀ تنش
سر میکشید،
کز ناگهان
بغضش میان پله و خورشید
ترکید.
و خانه ضجهای شد و
تاریک شد.
انگار در مدار زمین
چشمی شکفته ماند
که آن لحظه
از درونش
دروازههای دوزخ ایام را
نشانم دادند.
در منظر فسرده نظر کردیم
و چشمهای دربدرم
در ورطۀ مشقت موروث
گم شد.