محمد مختاری
درگرگ و میش خونی بندرگاہ
در گرگ و میش خونی بندرگاه
میگسترد
موج عبای کهنه
عبای سیاه و چشمهای ماتمی سرخ
بر موجهای روشن و آرام آب
و روان میشوند
و سرخی شکسته و با روتی طلوع را
به ساحل
می آورند.
دندان کوسه برسر امواج
و تاب می خورد
موج سیاه ساحل.
و مادران فرسوده
دختران آوارگی
یک پا کنار لنگرگاه
یک پا درون صفهای آرد.
و بیقراری هر روزه
دریائی
در برابر دریا.
آب ازکدام جانب
خواهد شکافت
و قايق ازکجای زمان
برسینه های منتظر
پهلو
خواهدگرفت؟
چشم سلیمه بر سر دریا سپید شد
و بری نازنینانش را باد در سواحل آبادان
به یغما برده است.
فرقی نمی کند
در شادگان
به انتظار بنشینی
یا
در ماهشهر
میآورند
زخمی ها را و
نمیآورند
میآورند
شهیدان را و
نمیآورند
میآورند
خونین شهر را و
نمیآورند
و دستهای مردان
بر پیشانیها
میکوید
و ویلهها عبای زنان را میدرد.
چمباتمه میزنند
و بوی نازنینان بازمانده را در عبای سیاه
نهان میکنند.
و مرگ تنها نه از فراز آب
کرخاک
نخل
اسكله
دیوار
آوار میشود.
و باد
آتش این سرزمین ویران را
جابجا میکند.
سقفی نه
سفرهای نه
سلامی نه
آغوشهائی از گرسنگی انباشته
و شانههائی خمیده
از بار کشتگان
با کودکان رنج
که رنگ آدمی از رویشان پریده است
و پیرمردانی
که الفاظ زندگانی را هنوز
با لكنت ادا میکنند.
دریا قرار و تاب ندارد
و آفتاب
آتش درونش را
از بیقراری سیاه پوشان
میافروزد.
بیداران، شماره ۳