محمد مختاری

دو شعر از ویتسلاو نزوال

ماه فراز پراگ

آراینده۱ اندودش را می‌آمیزد
چراغ نفتی روشن کرده است بر سر نردبان دو سویه
ماه است این.
می‌جنبد چون بندبازی
هر جا که پدیدار می‌شود هراس بر می‌انگیزد.
قهوه‌ی سیاه را سپید می‌کند.
جوهر بدلی پیشکش چشمِ زنان می‌آورد.
اتاق‌های خواب را به حجره‌های مرگ بدل می‌کند.
روی پیانو می‌نشیند
«قصر» را نور‌باران می‌کند تماشاخانه‌وار.
امروز پراگ تاریخش را به یاد می‌آورد
این رودخانه‌ی «فِت» است
بنگر به چراغ‌های چینی لرزان در آب
ناقوس‌ها چندان بشقاب‌ها شکننده‌اند
زورآزمایی بزرگی به راه خواهد افتاد
فرش‌های سپید سرتاسر شهر گسترده است
بناها در سوگْ‌نمایش بزرگ نقش خویش را دارند و همه از آنِ جهان زیرینند.
ماه به اتاق‌های کوچک زیرشیروانی داخل می‌شود
پرتو می‌افکند بر میز
دواتی است
که با مرکبش هزاران نامه نوشته می‌شود
و تنها یک شعر.

۱. Decorator در معنی نقاش ساختمان

ایوان‌ها

به یاد آر یار که نه پرنده‌ای تو نه ماهی
هم‌آغوشی می‌جستی و ایوان‌ها را بازیافتی
گاهی آدم سرش را بالا می‌گیرد، آه چه دوّاری!
هرگز برای جشنی
میان چراغ‌های قدیمی یا قفس شبکه‌ها
چندان دیر نیست.

سرانجام روشن کردن چراغ‌های چینی را آموخته‌ای
برای دیدن زیبایی‌های سپید بر منابر واعظان
واعظان پای برون می‌نهند با نعلین‌های زرین
با شرابه‌ها و منگوله‌های رنگین
که آویخته از آرنج‌هایشان
موج‌وار می‌جنبد.

جام‌های خرد چینی‌اند آنان
برآمده برای نوشیدن به شادی شهر.

خانه‌ای را می‌شناسم
بلند چون آرایش کلاهی با گل سرخی
خانه‌ای با پستان‌هایی آراسته به حلقه‌های گل
پستان‌هایی برهنه برابر صلیب کوچک زرین
زانو زده همچون نمازگزاران.

نیمه‌شبان ایوان بیوه‌زنی است
که با کسی فراز شهر شطرنج می‌بازد
می‌ایستد برهنه چراغی در دست
کابوسی به سراغش می‌آید چون آینه‌ای جیبی
کلیدی جرینگ می‌افتد بر پیاده‌رو
غنچه‌ای فرو می‌ریزد
کسی مشتی الماس پاشیده است
ایوان چون جامه‌ای تهی بر می‌خیزد
باد دستکش خالی‌اش را با عطر یاسمن پر می‌کند.

به سبدهای آویزان می‌نگری
با مشعلی شعله‌ور بر فرازشان
تاج گل‌ها به ‌آسانی بر هر سری قرار می‌گیرد
شهاب ثاقب
چنانکه در خانه‌ای آتش گرفته
دیدار زن و آتش
نبرد نابرابر دستی تابان
با شعله‌ی سوزان

چه زیبایند ایوان‌ها در قرنی از زنان بی‌پستان
درون خانه‌هایی که زمزمه‌گر زندگی‌اند
زیبایند چون مویه‌ی فواره‌ای در تشییع جنازه
زیبایند چون زهدانی که سر بهار از آن پدیدار می‌شود
بر تخت ‌خواب‌های گل ‌ریزان شده‌ی بی‌آسمان

از کنار دستشویی‌های سیاه و سپید می‌گذرم
غباری بر آن‌ها می‌نشیند
کسی انگار بدرود گفت
کسی انگار آهی کشید
کسی انگار به نرمی با من سخن گفت
آه ایوان‌ها

کبوتران مرمر بر ایوان‌ها
همواره آماده‌ی پرواز بال‌هاشان را به هم می‌زنند
شانه‌هایی یخزده‌اند در روشنای ماه تمام
پوشیده از بارش کاغذهای رنگین

این بعد ازظهر اما
زیباترین مجری‌های آرایشند
بیهوده زنی را می‌جویی که عطرش به خوابت می‌برد
انگار کاروان عروسی گذشته باشد
آه کرجی‌ها
گویی دستمال گمشده‌ای را دوباره می‌یافتم
گویی سوسنِ دره جایی فرو پژمرد
قوهای سیاه و قوهای سپید مهیای پریدن و رفتن فراز پنجره‌های بسته

نگاهی دیگر
نواختی دیگر
تپش دیگری از بال‌ها در روشنای سرخ شامگاه
و خانه‌ها جابه‌جایی آغاز خواهند کرد
یکی گیتاری می‌نوازد
یکی بدرود می‌گوید یا دسته گلی پرتاب می‌کند.

ترجمه محمد مختاری
آدینه، شماره ۲۱