محمد مختاری
سنخشناسی زبانستیز
سنخشناسی زبان عبارت است از پیدا کردن پدیدههای زبانی همپیوند در کاربردهای زبانی یک گروه اجتماعی، یا در آثار یک دورهی معین. این پدیدهها ممکن است به منشاء مشترکی دلالت کنند، یا مبین ویژگیهای مشترکی باشند.
پیداست که اینگونه بررسی در حوزهی شعر، مغایر با جنبهی فردیت آفرینندگان آثار نیست. بلکه در پی تشخیص جنبههای عمومی در آثار یک دوره است، که خود به درک رابطه میان امر مشترک و فردی، یا موقعیت و شخصیت هنرمند میانجامد.
بررسی شباهتهای زبانی در شعر پیش از انقلاب، به ویژه در شعر حماسی، ما را به یک گرایش کلی ساختاری-اجتماعی در این آثار هدایت میکند که به نوبهی خود از فرهنگ مبارزه نشأت میگیرد. فرهنگ مبارزه در جامعهی ما، به دلایل و علل مختلف تاریخی و اجتماعی و سیاسی و … اساسا در وجه «ستیز» مشخص میشدهاست. ستیز و زبان عمومی و اجتماعی معطوف به آن، مبنای مشترک میان گروههای مختلف و حتی متخاصم اجتماعی و سیاسی بودهاست. برای آنکه بهنحوهی شکلگیری زبان ستیز و چند و چون و مشخصاتش پی ببریم، در این بحث ابتدا به درجات مختلفی از زبان اشاره میکنم. آنگاه به وجوه اجتماعی و منشاء فرهنگی ستیز میپردازم. سرانجام نقد و بررسی سنخ زبانی ستیز را از طریق شعر شاعر بزرگ معاصر احمد شاملو پی میگیرم که هم هنریترین و مشخصترین نمونههای نهائی این زبان را ارائه کردهاست؛ و هم نمودار تشخیص برجستهای است از رابطهی فردیت هنرمند با موقعیت اجتماعی- سیاسی یک دوران.
I. الف- با یک تعریف نسبتا کلی میتوان گفت: زبان یک شاعر آن نظام بیانی است که او از کل زبان ملی خود برمیگزیند، و تمهیدات آوایی، نحوی و تصویری شعر خود را بر اساس و به اقتضای آن نظم میبخشد.
ب- هنگامی که از زبان سخن میگوییم باید میان این زبان ابداعی و انتخاب شده، و آن زبان مبنا که به صورت عملی و کاربردی میان مردم رایج است فرق گذاشت. یعنی باید رابطهی عام و خاص را در نظر گرفت.
زبان فارسی یک کلیت منظم برای انتقال مفاهیم و برقراری ارتباط و القای حالات و … است که زبان رایج تاریخی، و به اصطلاح زبان ملی ماست.
ج- اما مسئله زبان به همین دو وجه منحصر نیست. در مرحلهی میانی این دو، یا در دل همین دو زبان، یک وجه و گرایش دیگر زبانی وجود دارد که خود به گونهها و «سنخ»های مختلف متجلی است، یا متعلق به بخشها و اصناف و لایههای مختلف اجتماعی است، و یا به کاربردها و کارکردهای خاص سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فنی و … اختصاص دارد.
اساساً هر گرایشی در فرهنگ و لایهبندیهای اجتماعی یک جامعه، یک سنخ زبانی پدید میآورد. بر این اساس مثلا تکلم ادارهجاتیها از نوع مشترکات زبانی خبر میدهد، و کسبهی بازار بهویژه برخی از اصناف به سنخی دیگر سخن میگویند. دیپلماتها رفتار زبانی ویژهای دارند، و فعالان سیاسی را مشابهات زبانی دیگری به هم میپیوندد. بر همین اساس میتوان گفت استبداد، زبان خود را مییابد، و دموکراسی زبان خود را میطلبد. پخمگی سیاسی و سازش و مماشات و تمکین زبان متناسب با همین رفتار و خصلت را میپرورد. و سیاستبازی و ریا و دروغ و دل بهدوجا داشتن و غیره نیز گفتار و رفتار ویژهی خود را پیدا میکنند. این تفاوت سنخهای زبانی را هم در فرهنگی میتوان بازشناخت که وجه معین و بارزش در «ستیز» نمودار است؛ و هم در فرهنگی که اساسش بر گفت و شنید و تسامح و مدارا است. سنخ زبانی انقلابیون رمانتیک بهگونهای است، و رفتار زبانی سیاستبازان اداری و سازشکار و … به گونهای دیگر[۱].
من چند سال پیش در مقالهای با عنوان «زبان به کام سیاست»[۲] توضیح دادهام که چگونه سیاستهای تعدیل اقتصادی، به واژهسازیها، اصطلاحات، واژهها و ترکیبات وصفی و نحوی روی میآورد که اقتضای گرایش و روش استقرار آن است. در نتیجه زبانی که در عرصهی سیاستهای حاکم، پر بود از کلماتی با معناهای صریح سیاسی- اجتماعی-مردمی، و طنطنه و طنین کوبندهی تهییجی و هیجانی انقلابیون، جای خود را به یک زبان کارشناسانه، دو پهلو، ظاهرساز، توجیهگر، بیرمق و فارغ از مردم میدهد که در پی مقاصد دیگری است. مقاصد که تعدیل شد زبان نیز تعدیل میشود، سپس بحث و برنامه و تبلیغات متناسب پیدا میشود. واژهها و اصطلاحاتی چون قسط و عدل و مستضعف و کوخنشین و پابرهنگان و جنگ فقر و غنا و اختلاف طبقاتی و آموزش رایگان و غیره جای خود را به اصطلاحات جدید متناسب با سیاستهای تعدیل میدهد. به جای مستضعف از «اقشار آسیبپذیر» یاد میشود. به جای رعایت زندگی «پابرهنگان و کوخنشینان»، «نمایش تجمل» در دستور کار قرار میگیرد. برای پرهیز از قبح «اخراج» کارگران و کارمندان و … از «کارگران تعدیل شده»، «تعدیل نیرو» و «ریزش نیرو» سخن بهمیان میآید. به جای «آموزش رایگان»، «مشارکت مردمی» در امر آموزش و پرورش، و «مدارس غیرانتفاعی» و «نمونهی مردمی» مطرح میشود، و از خلقالله پول میگیرند، یا سرمایهی خصوصی را به حوزهی آموزش ترغیب میکنند. حتی جالب توجه است که در تابلوهای تبلیغاتی هم مینویسند: «با پسانداز به عدالت اجتماعی میرسیم»!
به این ترتیب بسامد واژهها و کاربردهای انقلابی کاهش مییابد، و بسامد واژهها و واژهسازیهای مربوط به استقرار سرمایه افزایش پیدا میکند. لحنها عوض میشود. تمهیدات بیانی به سمت دیگری میل میکند. سنخی در زبان زاده میشود که با گرایش و روش و مشخصات گروه اجتماعی-سیاسی سرمایهداران تکنوکرات سنخیت تمام دارد، زهر زبان سیاسی گرفته میشود. زبان طعمی غیر سیاسی، و بیشتر کارشناسی پیدا میکند.
هماکنون میتوان در برخی از نشریههای موجود دقت کرد که چگونه به زبانهای مختلف سخن میگویند. تعارض و اختلافشان در کجا و چیست. یک دسته به زبانی نرم و کارشناسانه در القای گام به گام سیاستهای تعدیل و غیرسیاسی کردن جامعه میگرایند. دستهای زبانشناسان پر از دشنام و تهمت و عناد و سختگیری پردهدرانه، به ویژه در برخورد با هواداران جامعهی مدنی و دگراندیشان است. دستهای نیز به زبان سیاسی متعادلی مینویسند که به ویژه مخالف سیاستزدایی از جامعه و خواستار بسط توسعهی سیاسی است، و بر همین قرار است سنخهای مختلف دیگر در عرصهی سیاست و …
بنابراین زبان شعر دورهی حماسی وجه خاصی از نظام کلی زبان ماست، که از گرایش و روش مبارزاتی، و سلوک و برخورد مبارزان شدیدا متأثر است. این سنخ از زبان، منبعث از حالات و رفتارها و موقعیتهاست. دارای مختصات و مشخصات معینی است که در مبارزات سیاسی به صورت خاص دورهای، و در برخوردها و تقابلها و اختلافات اجتماعی و … به صورت عام تاریخی، متبلور بودهاست. از این رو هم از لحاظ محتوا و مفهوم روانشناسی اجتماعی مبارزه قابل تأمل است، و هم از لحاظ شکل بیانی و رفتارها و روشهای کاربردیاش در مبارزه اهمیت دارد. هم سنخیت فرهنگی و تاریخی دیرینه دارد، و هم سابقهی سیاسی و مبارزاتی متأخر.
سابقهی زبان حماسی، مفاخرات و رجزخوانی قصیدهای و داستانی، تشخص زبانی جدال با مدعیان در تاریخ فرهنگی ما، این وجه میانی زبان را تقویت میکرده، و تشخص بخشیدهاست. جالب توجه است که این گرایش ذهنی و زبانی، در نقد ادبی معاصر نیز تأثیر نهاده است. از جمله برخورد محتوایی و مفهومی و موضوعی را اساس ارزیابی شعر و نثر قرار میداده، و چرخش زبان شعر را بهویژه بر آنها طلب میکردهاست.
به هر حال، زبان شعری این دوره، از انطباق سهطلق زبانی بر هم پدید میآید:
اول زبان عام اتماعی- تاریخی که حوزهی نظاممند و عمومی زبان فارسی است.
دوم زبان خاص مبارزه و مبارزان و فرهنگ و روانشناسی ستیز.
سوم زبان مخصوص شاعر مبارز که حوزهی زیبائیشناسی زبان شعر و نحوهی رفتار شاعر با کل عوامل و عناصر زبانی در شعر است.
II- هنگامی که سخن از ساخت و سنخ زبانی ستیز در میان است، باید اصل ستیز و رابطهاش را با فرهنگ و زبان جامعه توضیح داد. اما از آنجا که تفصیل موضوع را در کتاب «انسان در شعر معاصر» آوردهام، در اینجا به اختصار به آن میپردازم.
مبارزهی سیاسی در جامعهی استبدادزدهی ما، که دموکراسی را در تاریخ خود تجربه و نهادی نکرده، و تضادهای طبقاتی تاریخیاش همچنان لاینحل ماندهاست، اساسا و خواهناخواه، با لحظهی ستیز درگیر بوده، و نمایانگر آن شدهاست.
لحظهای که از رویارویی نهایی در اردوی مخالف پدید میآید، و تبلور تضادهای آشتیناپذیر در موقعیت معین است. بر این اساس، ستیز یک رفتار انتخابی از سوی کسانی که طالب حقوق خویشند نیست. بلکه روش ناخواستهای است که از اردوی مقابل، یعنی اردوی پایمالکنندگان حقوق و آزادیهای محرومان بر آنان، و در نتیجه بر کل فرهنگ جامعه تحمیل میشود. در نتیجه این دو اردو، خواه در حماسه و خواه در شکست، زبان معطوف به جدایی از هم، و صفبندی نهائی را حفظ میکنند. خواه عداوت طبقاتی یا فردی مبنای این جدایی و برخورد باشد، و خواه انکار فلسفی یا سیاسی. مسئلهی اصلی، نهادی شدن عدم پذیرش یکدیگر، یا عدم امکان ارتباط به طریقی دیگر است. دوگانگی و بیگانگی در وجه غالب بیانی، یعنی در واژه و ترکیب و استعاره و تعبیر و کنایه و صدا و نحو و تصویر مشخص است. این بنیاد سنخشناسی ذهن و زبان ستیز است.
فرهنگ مبارزهی معاصر، مفاهیم و ارزشها و گزینشهای معینی را در خود معین کردهاست که زائیدهی موقعیت و اجبار سیاسی- اجتماعی معاصر بودهاست. موقعیتی که همواره در فاصلهی کوتاه نبرد تحقق مییافتهاست. ویژگیهای هر اندیشه و اندیشمند سیاسی را به ناگزیر در چنین فاصلهای، معین میداشتهاست. پیداست که در چنین فاصلهای خشونت که قدر مشترک جنگ و انقلاب است نهادی میشود.
در جامعهی ما «اپوزیسیون» در معنای مخالفت سیاسی، و گروهبندی بر مبنای بحث و رأی و نظر و انتخاب وجود نداشتهاست. نه سنت فرهنگی ما در گذشتهی تاریخی از این روال بهرهمند، یا با این قرار سازگار بودهاست، و نه دوران گذارمان از سنت به مدرنیته در این یک صد ساله توانستهاست چنین کارکردی بیابد، و آن را در خود نهادینه کند. کشور ما کشور مبارزات خونین بودهاست. مبارزاتی که اگر از بابت حرکتهای جمعی، ناپیوسته و از هم گسسته بوده، از بابت مقاومتهای فردی همواره و مداوم بودهاست. هر کس یا هر گروه که به مبارزه میپرداخته، با مجموعهای از عوامل و اسباب ذهنی و عینی روبهرو بوده، که عبارت بودهاست از ماشین سرکوب و تسلط نظامی و سیاسی و فرهنگی حکومتها.
هرگونه نارضایتی و ناراحتی فعال و اعتراض و عصیان، تعبیر واحدی مییافتهاست. از این رو، یا اساساً به فعلیت در نمیآمده، یا که مقابلهی خشن دستگاههای سرکوب را در پی میداشتهاست. برای عصیان یا حتی اعتراض و انتقاد، یک راه بیشتر باقی نمیماندهاست. آن نیز غالبا راهی کوتاه بوده که چه در شهر و چه در روستا، به خفقان و خون میپیوستهاست. فقدان نهادهای جامعهی مدنی و دموکراتیک برای بیان عقاید و حفظ مطالبات و منافع و طرح اندیشهها و آراء، همراه با برخوردهای قهرآمیز حکومتها با هر حرکت اعتراضی و انتقادی، عوامل اصلی و مؤثر در تبدیل سریع اندیشهی تضاد به اندیشهی ستیز بودهاست.
فرهنگ پدرسالار ما بر مدار فرمان و اطاعت میچرخیدهاست. حرمت همواره در هالهای از ترس متجلی میشدهاست. ترس بهرهی کسی است که از سهم ناچیز خود در نابرابری قدرت آگاه است. در نابرابری قدرت، رابطهی متقابل و متعادل گفت و شنید، و پرسش و پاسخ به وجود نمیآید. یک سو تنها میگوید، و یک سو تنها حرفشنوی میکند. و این قرار چندان تداوم مییابد که کاردی به استخوان برسد، و کاسهی صبری لبریز شود تا سر برآورد و سرکوب شود.
از مشروطه تا به امروز شاهد همین خطکشیها، درگیریها، آمیختگیها بودهایم. از این رو مفهوم سیاست و مبارزه و انسان، از مفهوم ستیز جداییناپذیر مانده است.
در این میان هرگونه ستیز هم به مبارزه تعبیر میشدهاست. ستیز با حکام و دیکتاتوریها یا با عوامل آنها، از هر بابتی و به هر علتی، چه از دیدگاهی سنتی و چه از دیدگاهی مدرن، وسیلهای میشدهاست برای برانگیختهشدن احساسات موافق. احساساتی که گاه به همدلیهای شدید با افرادی میانجامیدهاست که صرفا «یاغی» در معنای عرفیاش بودهاند. از نایب حسین کاشی تصویر یک مبارز سیاسی پرداخته میشدهاست. از سید رشید و دادشاه و گلمحمد و عبدوی جط و رؤسای برخی ایلات و حتی لوطی محلهها و بزنبهادرهای سر چهارسوقها و قمهکشهای میادین و غیره یک مبارز مردمی و ملی به تصور در میآمده است. اگر هم چنین تصوری دربارهشان وجود نداشته، دستکم از تجلیلهای داستانی و حرمتهای ادبی بیبهره نمیماندهاند. یا سرگذشت لمپنیشان در بعضی فیلمهای غلطانداز به خوابهای سیاسی تعبیر میشدهاست. در حقیقت، ستیز به صورت یک رفتار مطلوب اجتماعی، یک امید و انتظار روانشناختی و ارزش زندگی و حس بودن در میآمدهاست. محک و معیار اندیشهی خوب و بد، و رفتار پیشرو و پسرو میشدهاست. حکومتها راه دیگری باقی نمیگذاشتهاند. پس راه دیگری هم وجود نداشته یا قابل قبول نبودهاست. جنگ به تعبیری ادامهی سیاست است. اما در جامعهای که وجود اختلاف و حتی تفاوت پذیرفته نیست، به ناگزیر و عمدتا خصومت گسترش مییابد. جامعهای که نمیتواند در تفاوتها به تفاهم برسد، با تقابلها به ستیز میگراید. اگر جامعهای پذیرفته باشد که تنوع و کثرت حضور، تفاوت آراء و اختلاف نظر، به معنای درجات مختلف حضور اجتماعی است، و برای نهادی کردن آزادی، راه و چاره بیندیشد و برقرار کند، همه چیز یکسره و یکراست و به سرعت به جدال نمیانجامد. به جای هر رفتاری جنگ و دعوا در نمیگیرد. این جنگ و دعوا تنها در حوزهی سیاست و مبارزهی سیاسی هم خلاصه نمیشود؛ بلکه در چنین جامعهای هر برخوردی تا نهایت خونین خود راه درازی ندارد. راه رسیدن از تفاوت به اختلاف و از اختلاف به تضاد، و از تضاد به ستیز راه بسیار کوتاهی است. منتهی وقتی پای قدرتها و حکومتها به میان میآید، طبعاً ابعاد مسئله و مسئولیتها افزون میشود. بنا بر همین سنت رفتاری، در روابط روزمره، در حیات معمول کوچه و بازار و خانه و خانواده نیز، رسیدن به نقطهی ستیز بسیار محتملتر از رسیدن به نقطهی تفاهم است. بر همین اساس است که بین دو همسایه، دو رهگذر، دو خویشاوند، دو نویسندهی مطبوعات، دو طرف معامله، دو شریک مزرعه و شرکت، یا دو عشیره و طایفه و ایل و غیره، به طور کلی بین دو طرف که به سببی یا برای کاری یا موضوعی با هم برخورد میکردهاند، این همه نزاع و زد و خورد و حتی خونریزی و کشتار رخ میدادهاست و رخ میدهد.
در آغاز انقلاب که مردم ظرفیت و توان ستیز خود را در مبارزه با رژیم شاه متمرکز میکردند، و به تدریج روحیهی انقلابی پدید میآمد، همدلی و همکاری و همراهی روانشناختی رشد میکرد. گذشت و انعطاف و پذیرش یکدیگر باب میشد. اما آن حالت متاسفانه دیری نپائید. با عرض اندامها و پا به میدان گذاشتن افراد و گروههایی که اصلا حوصلهی حضور دیگران را نداشتند، و تمام حقیقت مطلق را ملک مطلق خود میپنداشتند، و دیگران را بر باطل میانگاشتند، همدلیها از بین رفت. اینگونه کسان و گروهها از همان آغاز راهپیماییها و تظاهرات بزرگ نیز در پی تحمیل خویش بودند، و بارها مزاحمتهایی برای کسان و دستهجات و گروههایی که با آنها متفاوت قلمداد میشدند فراهم میکردند. در آن هنگام تنها ضرورتی که حضور عمومی آن را دریافته بود، مانع از تجرّی بیشتر آنها میشد. اما با تمرکز قدرت و جنبهی تبعی یافتن حضور عمومی، فشار و برخورد و اتهام افزایش یافت، و کمترین تأثیرش بر همان روانشناسی انعطاف و تمرین مدارا بود. در نتیجه مبناهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و روانشناختی ستیز، دوباره به خود بازگشت، و قدرت نهادینهی خود را دوباره آشکار کرد.
در همین سالهای اخیر متأسفانه روابط روزمرهی اجتماعی نیز غالبا به همان سنت دیرینهی جنگ و دعوا بازگشتهاست. بسیاری از مردم در روابط معمول کوچه و خیابان، یا حتی در اختلافات جزئی، سر کمترین مسئله به مشاجره میپردازند و به هم میپرند. انبوه پروندههای متنوع دادگستری، صفحهی حوادث روزنامهها، تجربههای دیداری و شنیداری روزمره، نشان از درگیریهایی دارد که از برخوردهای کوچک به جدالهای بزرگ انجامیدهاند. دشنامهایی که در دعواهای معمولی به کار میرود، یکی از نمودارهای گویا در مورد استعداد تربیتی و خلق و خوئی ما برای تبدیل سوء تفاهم به نزاع و ستیز است.
ذهن معطوف به ستیز طبعاً زبان متناسب با خود را پدید میآورد. این همه پیشرفت و استعداد زبان ما در ساختن هجو و دشنام و … ریشه در چنین مسائلی دارد.
از این بابت میتوان به تحقیق پر دامنه و شگفتانگیزی دربارهی واژهها، ترکیبات، تعبیرها و … پرداخت، و استعداد نهادینهی زبان عامه و عرف محلی را در تبدیل اختلاف به ستیز دریافت.
***
اما هنگامی که هویت آدمی، نخست در موقعیت سیاسی یا سیاستزدگی، و سپس با فعالیت یا انفعال سیاسی گره میخورد، شعر سیاسیاش نیز به همین هویت میگراید. موقعیت سیاسی، انتظار پدید آمدن لحظهی نهایی ستیز را در مرکز ذهن قرار میدهد. مبارزهی مسلحانه، هم استراتژی میشود، و هم تاکتیک. گرایش به انسانهای قهرمان، پیشرو، ستیزنده، عملگرا، باعظمت و … مرکزیت مییابد و تقویت میشود. سرانجام لحظهی قاطع و قطعی مرگ و زندگی، مبنای صفبندی و تقسیم، یعنی پذیرش و انکار، دوست و دشمن، آفرین و نفرین میشود. انسان مطلوب از این نظر کسی است که خود را در چنین لحظهای اثبات کند. این یک ناگزیری و در عین حال یک انتخاب دردناک تاریخی- فرهنگی بودهاست. و تا وقتی در بر همین پاشنه بگردد، خواهد بود.
در این نگرش و موقعیت ناگزیر، میان گفتن «آری» و «نه»، عملا یک انتخاب بیشتر باقی نمیماند. این حکم و معیار است. زبان فقط بر همین معیار میچرخد. این سوی، یعنی سوی انکار، شایسته و پاک و منزه و آرمانی و متعالی است و آن سوی، یعنی سوی پذیرش، ناشایست و ناپاک و پست و حقیر و بیارزش است. هر کس آن سوست، از این سو بیگانه است. خط فارقی میان این سو و آن سو کشیده شدهاست. خط حق و باطل. خط آزادی و استبداد. خط امانت و خیانت. خط عظمت و حقارت. خط دوست و دشمن. این از بابتی تقلیل فرهنگ، جامعه، انسان و جهان به دو وجه متضاد است. آن هم تضاد همیشهی آنتاگونیستی.
اینگونه داوری در سطوح عام خود، چندان سخت و مطلق میشود که گمان میبریم اگر کسی یا گروهی، قهرمان یا ستایشگر قهرمانی نباشد، پس بیتردید آب به آسیاب دشمن میریزد. یعنی هر موقعیتی مستقیماً و بهسادگی، با موقعیت کلی و نهایی جامعه گره میخورد و جای آن مینشیند.
همینجا تأکید میکنم که انتقاد از سنخ فرهنگی ستیز، به معنی نفی زبان مبارزه نیست؛ بلکه به معنای آن است که با فرهنگی دیگر، میتوان از تمام اشکال زبانی مبارزه سود جست. میتوان به کارایی یافتن تمامیت زبان مبارزه، و نه صرفا بخش و لحن تند و جنگندهی آن اندیشید. مثلا اگر زبانی پیدا شود که بخواهد با کل ساخت استبدادی فرهنگ، و حضور تاریخی- اجتماعیمان درگیر شود، و از آن انتقاد کند، یا آن را بشناساند، و به نفی آن بپردازد، مطمئنا از مختصات و مشخصات متفاوتی برخوردار خواهد بود. همچنان که اگر اندیشهی سیاسی امروز شکل گیرد، قطعا زبان سیاسی با خود را به همراه خواهد آورد که با زبان سیاسی ستیز متفاوت است.
زبانستیز بیش از آنکه با ساخت استبدادی جامعه و فرهنگ ما درگیر شود، با مصداق استبداد و حضور مستبد مواجه بودهاست. حضور و مصداق مستبد را نیز خود در درجات مختلفی تعبیر و تعیین میکردهاست، که از یک رقیب کسب و کار و مأمور دونپایهی دولت تا رئیس سرکوب دولتی و رأس حکومت را در بر میگرفتهاست. شاید استعداد این زبان برای درگیری با ریشههای فرهنگی، از جمله با ریشههای خود، چندان زیاد نباشد. زیرا زبان ستیز خواه ناخواه زبان تأمل نیست. بلکه زبانی است عصبی، کمحوصله، هیجانی، شدید و برنده که باید هر چه سریعتر تأثیر گذارد. اما زبانی که در پی برخورد با بنیادها و مبناهای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و … از جمله مبناهای خود باشد، به مختصات دیگری نیازمند است. تمهیدات نحوی، آوایی و تصویری دیگری میطلبد. تمهیدات زبان ستیز خودبهخود به گونهای در میآید، و به طرزی آرایش میپذیرد که ایجاب و ضرورت اصل ستیز است. به همین سبب نیز تشخص تبلیغی آن در شعر حماسی به صورت شعار نمایان میشود.
***
III- اکنون سنخشناسی این زبان را، در طرح مشخصات زبان شعر شاملو، به عنوان نمونه و نمایندهی یک دوره مطرح میکنم. این انتخاب از آن رو است که زبان او هم جامع است و هم نمونهوار. و همین امر کار بررسی را نیز آسانتر میکند. ضمن اینکه مقصود از این بررسی، طرح چگونگی تبلور ذهنیت ستیز در زبان شعر است، و نه صرفا نشاندادن میزان فراگیری آن در شعر یک دوره. وگرنه میشد مثالهای متنوعی از شاعران مختلف ارائه کرد.
شعر شاملو اساساً وصف و تصویر هنری یک دورهی فرهنگی-سیاسی است. نشانهی تبدیل دوران ما به استعاره است. در این دورهی طولانی، بسیاری از گسترشدهندگان این زبان او را همراهی کردهاند یا پا جای پای او گذاشتهاند. زبان او در دوران خود به زبان عادت بدل شدهاست. در حالی که نیما، به دلایلی که فعلا مجال بحثش نیست، از چنین موقعیتی برخوردار نشد. تثبیت زبان شاملو در سنخ هنری ستیز، سبب شد که دو نسل به شعر او عادت کنند. امروز با گستردهترین وجه این عادت روبهروییم. زیرا نه تنها دوستداران هنری و سیاسی او از آن تبعیت میکنند، بلکه برخی از مخالفان سیاسیاش نیز اشعار خود را با الگوی زبانی او میسرایند. البته این نحوهی ارتباط و گسترش، علاوه بر این که نتیجهی قدرت، تسلط و ابداع زبانی شاملوست، از فرهنگ ستیز نشأت میگیرد. اشتراک گروههای مختلف و حتی متخاصم در فرهنگ ستیز، استقبال آنان را از کاراییهای زبان شاملو آسان و تقویت میکند. یعنی ستیز زبان مخالفان او را نیز بر همین روش میچرخاند. البته شاملو در بهکارگیری زبان ستیز، از عشق پرتوان و شفقت عمیق خود سود بردهاست، و آن را به صورت زبان حماسی امروزش درآورده که به شهادت «مدایح بیصله» که متن برگزیدهی این بررسی است، گرد اندوه بر آن نشستهاست. و نشان میدهد که خود نیز از آن رنج میبرد. رنج به سبب عشق به انسانهایی که در ستیز با امثال او راه دشمنانه میپویند، و اگر خود نیز ستیزنده نیستند، هیمهی افروزش خصومتاند. اینان به همان چیزی تسلیمند که گرایش مبارزان آن را در شأن آدمی نمیداند، و آن خفتپذیری است:
تو باعث شدهای که آدمی از
آدمی بهراسد
تراشندهی آن گنده بتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو
میافکنند.
تو جان مرا از تلخی و درد
آکندهای
و من تو را دوست داشتهام
با بازوهایم و در سرودهایم
(مدایح بیصله، ص ۶۲)
بههر حال برخی از آرایشهای سنخشناسی این زبان را در روایت شاملو بدینترتیب میتوان مشخص کرد:
۱- در این زبان، تمهیدات نحوی و آوایی و تصویری به گونهی ویژهای هماهنگ میشوند که در هر موضوع متفاوتی نیز خود را نمایان میسازد. یعنی یک رفتار نهادیشده هر مضمون و موضوعی را تابع خود میکند. نوعی سیطرهی ساختی حماسی، آرایشهای زبانی را همساز و هماهنگ میکند. مثلا در «مدایح بیصله» میتوان به شعرهایی نگریست چون «کویری» (ص ۹۴)، «کجا بود آن جهان» (ص ۱۰۰-۹۶)، «تنها/ اگر دمی» (ص ۱۰۵)، «شب غوک» (ص ۱۲۰)، «در کوچهی آشتیکنان» (ص ۱۲۵) و غیره. این قطعات که در مقام غنائی- فلسفیاند، همه با همان «آرایش»های زبانی سروده شدهاند که در شعرهای دیگر کتاب که صرفا سیاسی- اجتماعیند، مشهود است. پیداست که تشخص زبان یک شاعر مانع از آن نیست که در مقامهای مختلف به آرایشهای مختلف درآید.
۲- زبان ستیز بر اساس وضعیت اجتماعی-سیاسی، معمولاً به دو حالت شکست یا حماسه میگراید. زیرا یا تجربهی مغلوب شدن داشتهاست، یا آرزوی غلبه. پس تمهیدات زبان را در چنین وضعیتهایی به کار میگیرد، و در چنین کلیتهایی تبلور مییابد. به همین سبب نیز به جای جزء نگر شدن، غالبا کلگراست. مسائل کلی و مهم و عمده و حالات و ابزارهای متناسب با این گرایش را در دو موقعیت کلی آرایش میدهد. عناصر تقسیمشوندهی مفهومی و کلامی، بیش از آن بر تضاد و تعارض مربوط به این نوع تقسیمبندی استوار است که بتوان آن را نتیجهی صنعت بدیعی طباق و تضاد و آرایشهای مربوط به تقابل و تناسب لفظی دانست.
طباق و تضاد در اینجا اساسا از صفبندی نیروها، و ستیز درونی زندگی اجتماعی-سیاسی مایه میگیرد. رنگ سیاسی تقسیم، به مراتب بر رنگ اجتماعی و یا بدیعی آن تفوق دارد. هر چند، گاه رنگ فرهنگی آن نیز خود به مدد تقسیمبندی سیاسی میآید.
برای مثال قطعهی سادهای را در نظر میگیریم به نام «ترجمان فاجعه»، که اتفاقاً خود در مقام تبیین همین زبان در حوزهی نقاشیهای علیرضا اسپهبد است. شاید در آغاز، تکرار نور و شب کور در این قطعه، به تآثیر آوا و قافیه منسوب شود، که البته با آن مرتبط است. اما تضاد نور و شبکور مثل تضاد نور و ظلمت نیست. بلکه حالت نمادینهی تقسیم سیاسی را نیز القا میکند، یا بار ارزشی معین در قضاوت میان نور و شبکوری که از درک نور عاجز است. نوری هست که به تعبیر شاعر «فاجعه» را ترجمه میکند. بعد هم کل تضاد متبلور در قطعه به صورت تبلور ستیز در میآید.
آرایش دوگانههای بیانی، حرکت اصلی و نحوهی هماهنگی اجزای ساختی را بر عهده دارد. قطعه بر چند مجموعهی متقابل بنا شدهاست که اساس همهشان تقابل مفهومی است. هدایت مجموعههای متقابل بر عهدهی همان ارزش «تقابل» مفهومی است که در ارزش زیباییشناختی متبلور شدهاست:
غیاب انسان
بیهویتی جهان
غیبت تاریخ
تبدیل هنر به عشوهی بیعار و درد
دهان بسته
وحشت از لو رفتن
دست بسته
باز داشتن آدمی از اعجاز
و سرانجام این که:
خون ریخته
حرمتی به مزبله افکنده
به ازای سیرخواری شکمبارهای
این بافت دوتایی و دوگانههای بیانی، که تضاد اساسی تاریخی و اجتماعی را در مبارزهی انسانی معنا میکند، هنر را هم به شهادت تأویل میکند. پس پیامد همین تقابل و تناسب است که مجموعهی قطعه در تکرار نور/ شب کور، کامل میشود.
این اصل تقسیم در آرایشها و ترکیبات مختلف، موضوعها و بنمایهها، تصویرها و معانی غالب اشعار قابل تشخیص است.
من با مقایسهی حدود ۱۰۰۰ واژه و ترکیب از همین کتاب، به این نتیجه رسیدهام که اگر تقسیمبندی را در دو عرصهی اساسی، و یک عرصهی وابسته به آنها در نظر آوریم، چنین نمایهای خواهیم داشت:
عرصه و اردوی دشمن (طرف مبارزه) ۱۵۰ واژه و ترکیب عرصه و اردوی دوست (عامل مبارزه) ۵۵۰ واژه و ترکیب اردوی میانی مردمی (عرصهی سکوت و خفت و رنج و درد) ۳۰۰ واژه
گفتنی است که در ۵۵۰ واژه و ترکیب مربوط به اردوی مبارزه، واژههای مشترک با دو بخش دیگر نیز وجود دارد که حدود یکسوم آن است.
شعر ص ۶۷-۶۴ از بابت تقسیمبندی واژهها بسیار قابل ملاحظه است. ضمن اینکه قطعهی «در جدال با خاموشی» (ص ۵۵-۴۵)، از این نظر نمونهوار است.
۳- دستگاه دوگانههای بیانی، غالبا در «مدح» و «هجو» مشخص میشود، و ساخت مدیحه مبنای واحدی برای این هر دو است. بافتهای زبانی مدح مربوط به ستیزندگان و مبارزان یا خودیها و قهرمانان است. پس تعریف و ستایش و تلقی مثبت یا آفرین بر آن حاکم است.
اما هجو مربوط است به طرف مقابل یا دشمن. این نیز رفتاری زبانی است که مشابه با تمجید و ستایش است. منتها در جهت تقابل و نفی. یعنی همان روال توصیفی «آفرین» این بار به «نفرین» میپردازد.
فشردگی موضوع در تقسیمبندی نهایی مدح و هجو، سبب میشود که نوعی از ترکیبسازی در زبان ظهور کند که خود یکی از عوامل ساختی متشخص این زبان است که جداگانه به آن خواهم پرداخت.
این مجموعه سبب میشود که زبان در کلیت خود به یک حالت خطاب و عتاب بگرود. زبان تلخ، نفرینگر، استهزاءگر در شکست و خطاب به دشمن؛ یا در عتاب به خود و اردوی سکوت و رنج و مشقت و خفت و وهن.
زبان شورانگیز حماسی، ستایشگر، مفاخرهجو، در پیروزی و مبارزه و طرح و تصویر مبارزه و مبارزان.
چنین مشخصاتی زبان را خواه ناخواه خشن، تیز، زاویهدار یا دندانهدار میکند. از انحنای نرم و سیال فاصله میگیرد. طنطنه و وقار و فاخر بودن و پرهیمنگی و درشتی، از اجزای مؤثر آن به شمار میآید.
دو دسته ترکیبات نمونهی زیر که مربوط به مدح و هجو است این معنا را روشنتر میکند (هر شماره در مدح، با همان شماره در هجو مقایسه شود):
در مدح
۱- دل پرتپش نوراندیشان
۳- چربدستانی در صفت «زیبا مردن»
۴- شرف کیهان
۵- حماسههای ایمان
5- تابش فروتن این چراغ
۶- پشنگ شعشعهی الماسگون تا بلند آخرین خورشید
۷- آذرخش چشمکزن گدازهی ملتهبش
۸- ژرفاهای دور از دسترس درک او از لایتناهی حیاتش
در هجو
۱- سرانجام پر از نکبت هر تیره و روان
۲- چیرهدستانی در حرفهی «کت بسته به مقتل بردن»
۳- بهرهکش قحبه
۴- سد سفاهت سیمانی
۵- حضور ارواحی خزندگان زهرآلود
۶- چرکابهیی از شاش و خاکشی در رگ
۷- شور مستی دوفازی حریفی بیبها
۸- کمقدری آبگینهی سست خل مستی ناکامش
۴- چنانکه از ترکیبهای یادشده بر میآید، گرایش عمدهی این زبان به داوری، حکم، جملات قصار است. گنجاندن موضوعی در یک مصراع که توجه متمرکز ذهن را پدید میآورد (اینگونه شعرهای شاملو اساسا در ساختمان مصراع فشرده میشود، و در ساختمان موضوعی کل قطعه گسترش مییابد). داوری که قویا هم اخلاقی است، اجزای زبان را در جهتی معین هدایت میکند که همان جهت تقسیمبندی مسائل کلی و عمده است، و ترکیباتی از این دست فراهم میآورد:
خفت تسلیم، ساز کجکوک سکوت، لجه سیاه بیخودی، خونریز بیدادگر، سدهای بیهوده، فساد ظلمات، تعادل ظریف یک ناممکن در ذروهی امکان، خفت چشندگان، شب نهادان، انگشتان معجزهگر، ترسمرده، سکوی تحقیر، حمالان پوچی، انفجار بیحوصلهی خفت جاودانه، زندان زندهبیزاری و …
۵- زبان استعاری به پیروی از همین خاصیت تقسیم و ترکیببندی و داوری و …، به ساخت استعاری تمامعیار گرایش دارد. واحدهای تصویری- استعاری را، در وجه غالب، در یک مصراع بههم فشرده، ارائه میدهد. فضاسازی شعر را اساسا به همین ساختهای استعاری مصراعی که در خود تمامند میسپارد. بهویژه که یکی دیگر از مختصات این زبان، ترکیبی- پیوندی بودن آن است.
این ساخت استعاری، بهصورت ترکیبهای وصفی، صفتهای پشت سر هم و توصیفهای اضافی با تتابع اضافات، ترکیبهای نحوی و واژههای پیوندی، که همه تحقق استعاره را بر عهده دارند، متجلی است. حتی میتوان گفت بسامد ترکیبی این زبان نیز، ارتباط آن را با مبارزه و ستیز نمایان میکند. (الگوبرداری عوامزدهی تکراری از این ساخت استعاری و ترکیبسازی وصفی را میتوان در انشاهای سطحی و تبلیغی روزمره، و آه و نالههای رمانتیک و ستیزمندانهی (!) برخی از مطبوعات، و «دکلمههای» دل بههمزن رادیو و تلویزیون، دریافت).
۶- مشخصهی دیگر این زبان، تفاخر و زیباییشناسی خود شیفته است. رجزخوانی یکی از نشانههای دیرباز فرهنگ معطوف به کلام ماست. در ادبیات حماسی کهن، قصاید مفاخرهآمیز، ستیهندگیهای کلامی، خودآراییهای بیانی و … با این مشخصه آشنائیم. این خاصیت در دوران اخیر با خاصیت مکمل خود همراه است. یعنی با رمانتیسم رادیکال، یا رادیکالیسم رمانتیک در رؤیای انقلابی توفنده. جاذبهی زیباییشناختی چنین زبانی همیشه ما را مسحور کردهاست:
الله اکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
در پایان یکی از شعرها آمدهاست:
عریان بر میز عمل چاربندم
اما باید نعرهای برکشم
شرف کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدو کاسهی جممهام
چاشت سر پزشک را نوالهای هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهر افعی نخواهم کرد.
بامدادم آخر
طلیعهی آفتابم.
۷- مشخصهی دیگر، «آکوستیک کلمات» یا موسیقی بویژه لحن این زبان است.
صدای این زبان از عوامل گوناگونی شکل میگیرد. صدایی خشن، زنگدار، پرطنین، درشت و دندانهدار که نرمش برخی از اجزاء را نیز در کلیت ضرب و زنگ خود حل میکند. این صدا از آوای یک واژه و حرف تا الگوهای آوایی ترکیبی در همنشینی واژهها شروع میشود، و به آرایشهای آوایی مصراعها و قطعه میانجامد. البته این صدا و لحن، یا تناسب آوایی، از ذات معنایی شعر برمیآید. زیرا تناسب آوایی زبان شاملو، همساز با تناسب معنایی شعر است. به همین سبب نیز تناسب آوایی ستیز را شکل میدهد. یعنی بافتهای صورتی در گرو بافت معنیشناختی شعرند.
واژههای ترکیبی و پیوندی، واژههای مهجور، قدمت اجزای نحوی، ترکیبات اضافی، در حد تتابع اضافات که قطعا ار نرمش زبان میکاهد، ترکیبات وصفی با صفتهای معطوف، نحو زبان در کاربرد برخی از ادات، حروف اضافه، پیشوندها، پسوندها، قیدها، افعال خاص، و حتی استعمال ویژهی برخی اجزای معین مثل «را» در جملات و … همه به آرایش صحنهای تبدیل میشود که ستیز در آن همهکاره است و صدایش با طنین و طنطنه، به دو خصم دیرینه یا دو سوی عداوت و انکار متعلق است.
شاملو خود گفتهاست: «موسیقی شعر باید از درون خودش بجوشد، موسیقی شعر، وزنش، منظورم آکوستیک کلماتی است که شعری را بیان میکند».
قرار گرفتن مصوتها و صامتها در این لحن، بهاعتبار همین جوشش درونی است مصوتهای تند و صامتهای کوتاه، قافیههای ناآرام (مثل برنده/ بردرنده/ و یا انگاشته/ پنداشته، سرجنبانده/ بردوانده، و غیره)، واژههای مضرس، اضافات، افعال پیوندی، ادات تأکید، ترکیبهای پسوندی و غیره، به همان حالت ناآرام سایشناپذیر یاری میکنند. به این نمونهها توجه شود:
صوتْواژه، لبْجُنبه، سالگشتگی، گلو در، دستادست، سودهپشت، کرگوکشان، سمضربه، شاهینک، پرتابهای به در از خویش، دشخوار، گر توانستمی، اصطکاک ناملموس، غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد، به شیوهوارهی درهای بیمرزتر از غریو شوریدهی سر به بام و بارو گریخته، غریوکش شوریدهحال را غربتگیرتر میکنی، غضر و قپارهی جداسری، رد ممتد دو چرخ، غرهسرترین، اسماء طلسمات حرفاحرف نام تو، حیران دریچههای انجماد همسفران، و بسیاری از این قبیل کاربردها که همه تکیه و تأکید بر تناسب آوایی ویژهای را نشان میدهدکه میخواهد جهان و جامعه و طبیعت و انسان را در زبان هنری یک دوران همساز و زنده کند. تناسبی که طنین برخورد و ستیز دارد، و با روانشناسی اجتماعی این دوران همجنس بودهاست.
این بحث را با قطعهای به پایان میبرم که تلقی و تصور و معنای موردنظر خود را از زبان توضیح میدهد، و به تعبیر سنخشناسی من از این زبان بسیار نزدیک است:
و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگان بیآرش را
به شاعران وا بگذارند
و واژهها به گنهکار و بیگناه
تقسیم شد.
به آزاده و بیمعنی
سیاسی و بیمعنی
نمادین و بیمعنی
و شاعران
از بیآرشترین الفاظ
چندان گناهواژه
تراشیدند
که بازجویان بهتنگ آمده
شیوه دیگر کردند.
و از آن پس
سخن گفتن
نفس جنایت شد.
[۱] به عقیدهی باخیتن تمام زبانهای ملی، در درون به «سنخهای اجتماعی گفتار» لایهبندی میشوند. او این لایههای گفتاری را بدین صورت بسط میدهد: لهجههای اجتماعی، رفتار گروهی خاص، زبانهای حرفهای- تخصصی نامفهوم، زبانهای کلی و همگانی، زبان نسلها و گروههای سنی، زبان اولیای امور و مقامات مسئول، زبانهای گرایشدار، زبانهایی که در خدمت مقاصد سیاسی خاص روز و حتی لحظات معین و گذرا است. در این باره ر.ک :
Mikhail Bakhtin: Discount in the Novel (pp 259-422) in: The Dialogic Imagination. Ed. M. Holquist, Trans, Caryl Emerson and Mikhail Holquist (Austin, Tex university of Texas presa, 1981, 263.
[۲] ر.ک: محمد مختاری، تمرین مدارا، ص 253، نشر ویستار.
بایا، شماره ۱ و ۲