محمد مختاری
پنج سروده از شعرهای زندان ۱۳۶۱-۱۳۶۲

(۲)
تمام اشعارم را توقیف کرده‌اند
و آسمان را مدت‌هاست
ندیده‌ام

ترا که میهنم ارزانی داشته است
به خواب‌های جهان می‌برم
و خاک رخسارش را باز می‌افشرد
به گونه‌ام، به لبت، بازوانم، انگشتانت.

چه ریشه‌هائی در کشت‌های پاییز
به انتظارند.
پرنده‌ای که هفته‌ی پیش
پناه روزن تاریک خواند
هوای بارانی را پیغام داد
و پنجه‌های باران
هنوز بر بام سلول می­‌نوازد.

خیالت از باران نزدیک‌تر
و ذهنم از پرنده رهاتر
چه شعرهایی خواهم سرود!

(۵)
آبی
سپید
خاکی
خاکستری.
بال بنفش کفتر کوهی در آفتاب
کز منظر بلند گشوده به روی شهر
تا سایه‌بان روزنه‌ی این حصار
می­‌چرخد و فرود می‌آید.

در چشم سرخت ای پرنده چگونه است
شهری که می‌­تپد
در سینه‌ام؟
و باد و آفتاب چگونه‌اند
وقتی که بال‌هایت را می­‌نوازند
سبزای نرم تپه چگونه است
کز سایه‌ی ملایم پروازت رنگ می­‌گیرد
و عاشقان بر ما چگونه می‌­نگرند؟

اینجا کجاست؟
چشمم به راه مانده و جانم صبور
گرمای دشت‌های نیشکر
می‌­خواندم
خرمابنان آتش گرفته
می‌­خوانندم
رؤیای ماسه‌های کویر
می‌­خواندم
آغوش عاشقانه
می‌خواندم
پر می‌­کشد دلم
تا بیشه‌های مخملی عشق

خط شتاب رنگی قرقاول
در جنگل.

و این پرنده هنوز
می­‌چرخد و فرود می‌آید:
آبی
سپید
خاکی
خاکستری

و باز می­گردد:‌
دیوار
تپه
قله‌ی کوه
آسمان.

(۹)
برای رؤیایت چشم­بند
برای چشمانت سیم خاردار.
برای خونت هاشور تازیانه.

چگونه رخسارش را جمهوری
درون این زنگار می­‌نگرد؟

خرافه کف به لب آماده است
صف طویل عاشقی را سان می­‌بیند
که چشم بسته شانه­‌ی یکدیگر را
گرفته­‌ایم.
فشار دستی پنهانی بر شانه­‌ام
به گرمی مغروری سرمای وهن را می­‌تاراند.

ضیافت وحش
شبانه­‌روزی­‌ست
و بوی پای کبود
که ازدحام زیرزمین را فشرده­‌تر کرده‌ست.
به تخته­‌ای فریاد را با حلقه­‌های خون آجین می­‌بندند
و در دهانش جورابی چرک.
و تازیانه که از شتاب عقربه­‌ها پیش افتاده است.
عطش زبان پریشان حس     و نیش کژدم در ادرار خون
که در خطی سرخ
همچون دنیا
به گرد سرت می­‌گردد.

و راه مهمانی را کوتاه می­‌کنند غریوهای غریزی
که هیچکس نمی­‌داند چگونه از گلویت برمی­‌آید
گدازه­‌ی اغماء در رعشه­‌ی دیالیز.

درون سینه ­چه داری
که اینچنین جانت را می­‌فشارند
تا
به یک دو حس غریزی
تقلیلت دهند.

نگاه گالیله از رخنه­‌های تاریخ
به چشم جمهوری دوخته‌ست
و زیر پایش می­‌گردد
زمین.

به چشم­‌هایت ایمان دارم
و آفتاب را از پشت چشم بندم احساس می­‌کنم
که در هواخوری از سیم خاردار
برآمده‌ست.
و گاه لاله­‌ی گوشم را از شکافی خرد
می­‌نوازد

برای خونت عشق
برای دستانت کار
و چشم‌هایت در سایه‌روشن آزادی.

(۲۳)
اگر از این جا
به موج انگشتانی بنگری
که بی­قرار به تهدیدت برخاسته­‌اند
گلوی بی­‌آرامت گرداب زهر می­‌گردد.

سلام میهن عاشق!
که در برابر دستانت
از این حصار به جز اشاره‌ی خردی برجای نمی‌­ماند.

سلام آرزوی ساده­‌ام!
که اتفاق چنین است.

شکایتی اگرم نیست
زبانه­‌ی سرطانی در سینه هست.

دلم سفینه‌‌ی افسوس
مباد
که عشق کشتی توفان ناپذیری در دریای حادثات است.
و نام میهنی­‌اش را
با خون
نوشته‌­اند.

به مردمی ایمان دارم
که چهره­‌های عاشق را می­‌آموزند
و روزی
به میهنم خواهند گفت
چقدر دوستش دارم.

(۲۵)
ایران   من   سزای   پریشانیت   نبودم
خطی  جلی به صفحه‌ی پیشانیت نبودم
آبی   زلال  در طلب    کام   تشنه  بودی
خاکی  سزای  بخشش  نیسانیت  نبودم
در  درد خانه کردی و  پروردیم  به دامن
جز  تیشه­‌ای  به  خانۀ‌ی ویرانیت نبودم
خون خوردی از عذاب و به شوقم ترانه خواندی
شامان غمگساری و غمخوانیت نبودم
گفتم به روز واقعه افروزمت به جانم
دردت چنان بسوخت که درمانیت نبودم
تابوت­ها به سرخی چشمت روانه گشتند
تابوتی از  برای چراغانیت نبودم

کارنامه، شماره ۳۳