محمد مختاری 

صدای سخن عشق

شعر و عشق پیوسته شاهد هم بوده‌اند، و معنای حضور آدمی. و شاعرانی که عاشق‌تر زیسته‌اند، حضور فراگیرتر و بی‌واسطه‌تری از آدمی را دریافته‌اند.
عشق تبلور نهایی رابطه‌ی بی‌واسطه میان انسان با انسان است. و رابطه‌ی بی‌واسطه یعنی حل‌شدگی همه‌ی فاصله‌ها، دشواری‌ها، دفع بازدارنده‌ها و واسطه‌‌ها، و رفع تضادها و ستیزها.
آدمی به سادگی قادر است با آدمی رابطه گیرد. تنها واسطه‌ها و موانعند که او را از دیگری جدا می‌کنند. تا موانعی وجود دارد، هر رابطه‌ای حتی رابطه با خویشتن خویش نیز، به واسطه برقرار می‌شود. و به همان نسبت نیز حجاب و کدورت و عشق و دوری و تنهایی و بیگانگی و از خود‌بیگانگی پدید می‌آید.
شعر فروغ فرخزاد نموداری است از آرزو و امکان درک و تصویر و تحقق رابطه‌ی بی‌واسطه در کل زندگی.
او، هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است، هم موانع آن را تصویر کرده و به مبارزه طلبیده ‌است. و هم شکلی آرمانی از آن را در حیات هنری خویش و در انتظام تخیلش مجسم داشته ‌است.
کل حرکت او در یک تغییر کیفی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت رابطه است. از تضاد و ستیز با فاصله‌ها و بازدارنده‌ها، به بی‌واسطگی رابطه است. از فردیت خاص رابطه به عمومیت جمعی رابطه‌ی انسانی است. از خود به دیگری، و از عشق فردی به همبستگی انسان‌ها.
***
اما نگرش فروغ به انسان، یک نگرش اساسا هنری است. یعنی نگرشی غنایی است که در سیر و سلوک شاعر و شعرش متکامل و منظم شده است.
ذهن نیما در رویکرد به انسان، علاوه بر سیر و سلوک در شعر، از بینش انسان‌گرای منسجمی نیز مایه گرفته است که عامل مبهمی در قوام یافتن شعر او است.
عشق نخبه‌گرایانه شاملو به انسان را نوعی دید سیاسی و آرمان عظمت‌طلبانه‌ی بشری نیرو بخشیده ‌است.
اخوان از احساس اجتماعی نیرومندی برخوردار است که اساسا مایه‌های اندیشگی خود را از دیدگاه انسان‌دوستانه‌ی فرهنگ سنتی فراهم ‌آورده‌ است.
شعر آتشی از احساس بومی عدالت‌خواهی و تجربه‌ی حسی زندگی با یک کشش غریزی-حماسی به انسان می‌گراید.
ذهنیت غنایی سپهری از یک دیدگاه عرفانی – چه سنتی بومی و جه سنتی غیر‌بومی – به «انسان کلی» که در فرهنگ شرق هویت شناخته‌ای دارد، جذب شده ‌است.
مایه‌ی اصلی اغلب این دیدگاه‌ها، در حقیقت دستگاه منظم معرفتشناسی معینی است که مختصات و مشخصات قابل تعریفی دارد و در عرصه‌ی گرایش‌های فلسفی و اجتماعی و سیاسی و … مشخص شده است. نه آنکه الزاما از ایجاب و کارکرد درونی و هنری این شاعران پدید آمده باشد.
البته کارکرد این شاعران درونی کردن این گرایش‌ها و بینش‌ها و میزان توصیفشان نیز در گرو میزان این قدرت و کوشش بوده‌ است.
اما نگرش فروغ از دل شعر و ماهیت غنایی آن، و به گونه‌ای خود‌انگیخته و حسی مایه گرفته‌ است. و شاید نزدیک‌ترین شاعر معاصر ما به این ویژگی حسی و خود‌انگیختگی انسانی (البته نه در نوع و کیفیت و مایه‌ی سیاسی خود) آتشی باشد، که او نیز اساسا از بداهت زندگی به چنین گرایشی رسیده‌ است. (حال اگر آتشی مایه‌های اجتماعی ذهن خود را گاه به آموزه‌هایی مکتبی نیز محک زده‌است، مطلب دیگری است که اتفاقا در وجه تفاوت میان او و فروغ سنجیده می‌شود.)
فروغ بیش از آن که دستگاه اندیشگی مشخصی داشته‌ باشد، ذهنی اندیشمند دارد. اندیشمند شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یافته در سیر و سلوک شعری اوست.
او به انسان از زاویه‌ی گرایشی که بیرون از شعر بدان گراییده ‌باشد، نمی‌نگرد. انسان را با ارزش‌هایی که از راه شعر و عاطفه بدان‌ها نرسیده ارزیابی نمی‌کند. در یک مقطع با حرکت معین سیاسی یا از برش فلسفی خاصی به آدمی نمی‌نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی نبوده‌ است. منطق دید او یک منطق حسی است که نمی‌توان تطابق با یکی از نحله‌های فلسفی، سیاسی، اجتماعی موجود در جامعه را از آن استخراج کرد. و نشان داد که این چنین دستگاه ذهنی معینی در بیرون نیز وجود دارد.
به گمان من این مشخصه‌ی فروغ است. صحبت از عیب و حسن نیست، او به اقتضای هنرش هر روز با خود مواجه شده‌ است و هر روز هم بیشتر به هستی و ظرفیت‌های آدمی پی برده ‌است.
شاید از همین‌رو نیز هست که نشان‌هایی از اندیشه‌ها و تامل‌های اجتماعی گوناگون در شعر او دیده‌ می‌شود.
هم از نوع گرایش و اندیشه‌ی «شکست» شعر دهه‌ی سی نشان دارد. هم نمودهایی آغازین از گرایش شعر «حماسی» دهه‌ی پنجاه را در شعرهای او می‌توان دریافت. هم حرکت رو به عمق و گسترش یابنده‌ی شعر دهه‌ی چهل در او هست. و هم گاهی حساسیت­‌هایی از نوع برخی حرکت­­­‌های آوانگارد.
نمی‌خواهم بگویم ملغمه‌ای از همه است، بلکه می‌گویم نشان‌هایی از همه دارد. چرا که این نشان‌های اندیشه‌ی انسان ایرانی در آن روزگار است. و او در گذر پالاینده و خلاق خویش، از همه مایه گرفته و از همه گذشته ‌است.
فروغ خود را به شعر می‌سپرد، تا هر جا می‌خواهد او را ببرد. و شعر به طور طبیعی و بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی می‌رساند.
پس این راهی است که هر چه پیشتر می‌رود، به سلامت اجتماعی خود نزدیکتر می‌شود، پالوده‌تر می‌شود، واسطه‌ها را وا‌می‌نهد، بازدارنده‌ها را پس می‌زند، به ذات آزاد آدمی و شعر روی می‌کند، تا رهایی انسان و «رابطه»هایش در شعر او، مساله‌ای محوری می‌شود.
در این دید غنایی، هرگز چیزی از بیرون بر شعر تحمیل نمی‌شود. و محور ذاتی اندیشه‌های شعری همواره تعیین‌ کننده است.
سمت هوشمندانه و آگاهانه یافتن گرایش خود‌انگیخته‌ی فروغ به انسان، او را از حس و احساس نخستین و شناخت عاطفی شعر بیگانه نمی‌کند، شور و اندیشمندی ترکیب واحدی می‌باشد، که همان درونی شدن و ذاتی بودن اندیشه‌ی شعری است.
نتیجه‌ی اندیشمند و اجتماعی شدن این دید غنایی، عمق و اعتلا و غنا یافتن آن است، نه چون رویکرد برخی از شاعران به اندیشه‌ها و مسایل اجتماعی، که گاه به قیمت دور شدن آن‌ها از حس غنایی‌شان تمام شده‌ است. و اجتماعی شدن اندیشه‌شان از خاصیت غنایی شعرشان کاسته ‌است.
کم نیستند شاعرانی که حتی به خاطر گرایش خالصانه‌ای به مسایل اجتماعی و سیاسی و انسانی، اساسا شعر خود را به دیدگاه‌های غیر غنایی و گاه صرفا به شناخت علمی و اجتماعی سپرده‌اند. و تحت‌الشعاع یک بینش سالم و انسان‌گرایانه، اما دارای انتظامی جدا و بیرون از شعر قرار گرفته‌اند. و در نتیجه شعرشان بیشتر از شعر قرار گرفته‌اند. و در نتیجه شعرشان بیشتر به خطابه‌های سیاسی، فلسفی اجتماعی شباهت یافته ‌است. و نمودار یک معرفت‌شناسی شده ‌است تا زیبایی‌شناسی.
یا برعکس کم نبوده‌اند یا نیستند شاعرانی که بخاطر اینکه مبادا زیر نفوذ تعیین‌ کننده یک اندیشه اجتماعی با دیدگاه سیاسی و فلسفی قرار گیرند، اساسا شعرشان را در یک محدوده‌ی تنگ احساسی و فاقد انسجام و ژرفای اندیشمندانه محصور کرده‌اند. و در نتیجه به سطحی از فردگرایی دورشونده از حقیقت نام انسانی، مبتلا شده‌اند.
جالب توجه است که این هر دو نوع ابتلا، بیش از هر چیز از خاصیت و نیروی غنایی شعر این دو گروه کاسته‌ است.
فروغ هر اندیشه‌ای را فقط از خلال یک حالت غنایی انسانی ارائه می‌دهد. ذهنیت او با کارکرد غنایی‌اش، به هر اندیشه‌ای دست می‌یابد. او اندیشمند است، نه اندیشه‌ورز یا بیانگر اندیشه‎‌های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی، اندیشه در ذات شعری او متبلور می‌شود، با او درونی می‌شود.
این توفیق از آن‌ رو است که از تجرد اندیشه یا مفهوم‌های مجرد حرکت نمی‌کند. نقطه‌ی عزیمت ذهنی او یک تجرید نیست، بلکه از برخورد با «رابطه» آغاز به اندیشیدن به آن می‌کند.
«رابطه» مجرد نیست، هم طرفین رابطه، آن را محسوس یا ملموس می‌کند، و هم حالت آن، رابطه همیشه دلالت بر یک روند است. همه چیز را در روند خود و رابطه‌ی خود دیدن، همه چیز را از رابطه آغاز کردن، درست مثل همه چیز را هنری و غنایی دیدن. ناگزیر به یک خاصیت تازه در ذهن می‌انجامد. خاصیتی که با ذات خلاقیت هنری متجانس است.
با این حرکت از رابطه‌ها و اجزای مرتبط، یک حس فوری و عاطفی در شعر و نگرش فروغ جان می‌گیرد، که لازمه و مقدمه‌ی خلاقیت اوست. و در پدید آمدن دستگاهی ذهنی به کار می‌رودف که دیگر نمی‌توان عین آن را در بیرون و در حوزه‌ی دستگاه‌های فلسفی، سیاسی، اجتماعی سراغ کرد. حال آنکه، چنان که اشاره شد، حتی نگرش انسان‌گرایانه‌ی نیما را نیز می‌توان بیرون از خود او به صورت یک بینش منتظم و معین باز شناخت و بدان اشاره کرد. یعنی بینشی که نباید الزاما شاعر بود و از آن برخوردار شد یا بدان گرایید.
بینشی که اگر چه در شعر و شخصیت نیما عمیقا درونی و ذاتی شده‌است، بیرون از او نیز گرایندگان و هوادارانی دارد. و با مختصات و مشخصاتی تدوین یا معین شده‌است که در حوزه‌ی گرایش‌های فلسفی- اجتماعی- سیاسی، می‌توان آن را تعریف و تبیین کرد.
فروغ در این گونه دستگاه‌های اندیشگی معین، به انسان نیندیشیده است. اما در شعرش به تجانس کلی و نهایی، یا هماهنگی غنایی روشنی با چنین دیدگاه‌هایی نایل شده‌ است. او به ذات شعر و ذات رابطه‌ی انسانی و عشق روی کرده ‌است. و از این راه دریافته‌ است که آدمی به زندگی بسته ‌است. و سلب زندگی از آدمی، سلب آدمی است. زندگی به عشق بسته‌ است و سلب عشق از زندگی، سلب آدمی است. عشق نهایی‌ترین رابطه‌ی بی‌واسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق شاهد همند. پس از درون شعر به کشف عشق، و از عشق به کشف شعر و انسان می‌رسد، و باز برعکس.
ذات آزاد شعر از ذات آدمی جدایی‌ناپذیر است. از هر یک که آغاز کنیم به دیگری می‌رسیم. و کسانی که از این بیگانگی باز می‌مانند، در ادراک ذات شعری‌شان نیز خللی هست، هم سیر زندگی و هم سیر شعرهای فروغ، او را در راستای چنین نگرشی نشان می‌دهد. و چه شگفت‌آور است تجانس نهایی نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی-اجتماعی خود به شعر آدمی رسیده‌ است. و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده ‌است.
خود او گفته‌است: «نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم، و یک جور کمال انسانی مثل حافظ. من که خواننده بودم حس کردم که با یک آدم طرف هستم… از جهت… داشتن فضای فکری خاص و آنچه در واقع جان شعر است، می‌توانم بگویم از او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم، یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد. من می‌خواهم این وسعت را داشته ‌باشم. او حدی به من داد که یک حد انسانی است… انسانی را که در شعر او بود ستایش می‌کردم. من می‌خواستم آن انسان را در دنیای خودم بسازم.» (دفترهای زمانه ص ۸-۷۷)
تکامل ذهنی فروغ در گرایش به انسان، از این خاصیت برخوردار است که اولاً سمت احساسی خود را به یک تغییر کیفی ادراکی می‌کشاند. ثانیاً هر چه بیشتر می‌آید به هستی اجتماعی و همه‌جانبه و عمومی انسان‌های عادی و زندگی فاجعه‌بارشان هدایت می‌شود. ثالثاً روز‌به‌روز زیبایی و درد آدمی را به آرمان آینده‌نگرانه‌ای از رهایی در عشق نزدیک‌تر می‌کند. رابعاً همه‌ی این سیر و سلوک در خلاقیت شعری است.
این رویکردی غنایی به انسان است، که هم خود او را پالوده و صافی کرده‌ است، و هم شعر او را به زبان عاشقانه‌ی روابط انسانی، زبان رابطه‌ی بی‌واسطه‌ی طبیعت و انسان، تبدیل کرده‌ است. و افق‌های قابل کشف چنین عشق و آزادی و زیبایی و یگانگی را بر ما گشوده ‌است.
***
در این سیر و سلوک تکاملی، سه دوره‌ی شعری و ذهنی را می‌توان در پی هم تشخیص داد. و نوع وسعت و گستره، موضوع و انگیزه و نیروی «نگرش» او را به آدمی، در این دوره‌ها بازشناخت.
۱- دوره پیش از تولدی دیگر
۲- نیمه‌ی اول تولدی دیگر (که به نوعی دنباله‌ی دیوار و عصیان است.)
۳- نیمه‌ی دوم تولدی دیگر به بعد (که شاید بتوان آن را متشکل از دو مرحله‌ی کوتاه‌تر دانست.)
این دوره‌ها در حقیقت دوره‌هایی از بازجست دیگری، بازجست خویش در دیگری، و بازجست عمومی آدمی است.
بازجست «رابطه» در تمام دوره‌ها مشترک است. دید غنایی در تمام دوره‌ها حضور فعال و تعیین‌کننده دارد. اما آنچه تفاوت کرده و تحول یافته ‌است، سمت و گستره و توان و انگیزه‌ی این «نگرش» است.
مثلا چنانکه خواهیم دید، در مرحله‌ای از بازجست دیگری یا بازجست خویش در دیگری، به سبب نوعی از برخورد با تضادها، فاصله‌ها، واسطه‌ها و بازدارنده‌ها، به «تنهای ابدی» انسان گراییده‌است. و به داوری‌های عاطفی و اندیشگی متناسب با این دریافت پرداخته‌است. اما در مرحله‌ای دیگر، رفته‌رفته رویکردش به انسان و زندگی اجتماعی دگرگون شده و اعتقاد به «تنهایی اجتماعی» انسان بر ذهن او سیطره یافته‌است. در نتیجه گرایش عمومی شعرش به نوعی از احساس و اندیشه‌ی حماسی برای رهایی انسان، که کارکرد شعر دهه‌ی پنجاه است، نزدیک شده‌است.
فروغ به نوعی حرکت می‌کرده ‌است که می‌توان گفت اگر می‌ماند ابعاد بسی گسترده‌تر و گوناگون‌تری از رویکرد به انسان را ادراک و طرح می‌کرد. وسعت خود‌انگیخته و حسی ذهن او، چه بسا با ویژگی‌های خود به آن آرمان انسانی می‌گرایید که در حرکت حماسی شعر دهه‌ی پنجاه نیز نقطه‌ی عطفی می‌شد.
البته این راستا را فقط می‌توان حدس زد. اما مشخصه‌هایی در نوع نگرش او هست که بر اساس آنها می‌توان گفت، اگر گرایش حماسی دهه‌ی پنجاه را هم درک می‌کرد، باز بر سهم و ظرفیت اعتلایی انسان عام و عادی آن می‌افزود و تاکید بیشتری می‌داشت. و در حقیقت به نواندیشی‌ها و دریافت‌های شاعران انسان‌گرا و پیشرو امروز نزدیکتر می‌بود.
خود او گفته است: «من سی‌ساله هستم و سی‌سالگی برای زن سن کمال است. به هر حال یک جور کمال. اما محتوی شعر من سی‌ساله نیست. جوان‌تر است. این بزرگترین عیب است در کتاب من. باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم. تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم. همین‌طور پراکنده خوانده‌ام و تکه‌تکه زندگی کرده‌ام. و نتیجه‌اش این است که دیر بیدار شده‌ام.» (دفترهای زمانه ص ۸۷-۸۶)
این تکه‌تکه زندگی کردن و پراکنده آموختن، بیماری عمومی و فرهنگی جامعه‌ی ما بوده و هست. و آنچه در شعر فروغ توانسته‌است گسست‌ها و کمبودها و عقب‌ماندگی‌های معمول و مزمن ما را جبران کند، و در عوض مدتی کوتاه، به چنین تغییر کیفی قابل توجهی در نگرش او منتهی شود. همان زنجیره هدایتگر خلاقیت غنایی اوست، که بر سمت و سو و گستره و انگیزه و توان معرفت‌شناسی او تاثیر نهاده ‌است.
برای آنکه ویژگی‌ها و جنبه‌های معرفت‌شناسی فروغ روشن‌تر گردد. می‌توان نمودار توضیحی زیر را ارائه و بررسی کرد. که البته در این مقاله، من فقط به سه بند نخستین آن پرداخته‌ام. و بندهای چهارم و پنجم و ششم، موضوع مستقل مقاله‌ای دیگر است:
۱- نوع نگرش: غنایی-هنری.
۲- موضوع نگرش: رابطه/عشق.
۳- توان «مایه»: نگرش: حس شدید زنده بودن، خلاقیت.
۴- گستره‌ی نگرش: کل فضای بیمار و فاجعه‌بار زندگی انسان عادی.
۵- تحول نگرش: از درک فردیت خویش به حضور جمعی انسان. و از «تصور تنهایی ابدی» به «اعتقاد به تنهایی اجتماعی».
۶- انگیزه‌ی نگرش: آرمان آینده‌نگرانه‌ی رهایی انسان.
همین‌جا تاکید می‌کنم که به هیچ‌وجه قصد ندارم از این مجموعه، یک دستگاه منتظم معرفت‌شناسی سر‌هم‌بندی کنم. نوع این ذهنیت و بینش چنین ایجابی ندارد. حال آنکه تبیین عناصر بهم‌ پیوسته و هماهنگ در شعر و ذهن نیما، خواه‌ناخواه به تبیین یک دستگاه منسجم شناخت، و یک گرایش شناخته و معین نسبت به انسان می‌انجامد.
**
روشن‌ترین توان مایه‌ای که در شعر فروغ، فردیت او و فردیت ما را یقین‎‌مندانه به یک تعمیم بشری هدایت می‌کند، «بداهت» زندگی و «حس زنده بودن» است. ذات عاشقانه و زیبای حیات انسانی، گاه با شوق و گاه با دریغ. اما همواره با التهاب، رخ می‌نماید. تا میزان نزدیکی و دوری خود را از آن بازشناسیم، و دریابیم که تا چه حد دستخوش تیرگی‌هایی شده‌ایم که جسم و ذهن ما را از حس شدید زنده بودن دور کرده‌است:
حرفی به من بزن/ آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می‌بخشد/ جز درک حس زنده بودن از تو چه می‌خواهد؟
فروغ در آغاز از رابطه‌ی جسم به حس زنده بودن واقف شده‌ است. اما زنده بودن، اساس همیشگی نگاه او به انسان گردیده‌ است. به طوری که از سمت دیگر رابطه نیز، بیش از هر چیز، همین درک حس زنده بودن را می‌طلبد.
پرداخت فروغ به جسم در راستای معرفت جسم است، که ذات زایش در آن نهفته است. عشق و زایش حتی در احساساتی‎‌ترین نمودهای شعری او، از هم جدا نیستند. این معرفت حسی از راه شور و شوق زیستن و زنده ماندن، به ادراک ذهن می‌رسد، که خود برآمد معنوی جسم است. جسمیت وجود، تحلیل می‌رود، و پوست تن از انبساط عشق ترک می‌خورد، و هم‌آغوشی، شفاف شدن نهایی این جسمیت و ذهنیت وحدت‌پذیر است. از درون این شفافیت و درخشیدن عریانی‌های نهایی است که وحدت آدمی در عشق تحقق می‌یابد.
این وانهادن همه‌ی تیرگی‌های وجود خویش در لحظه‌ی یگانگی است، حتی می‌توان گفت وانهادن تمام تیرگی‌هایی است که از راه فرهنگ و جامعه، بر خلوص رفتاری عشق تاثیر نهاده‌است.
پس «چرا توقف کنم؟». وانهادن تیرگی‌ها یکی از سمت‌گیری‌های اصلی ذهن شاعری است که حتی در احساسی‌ترین دوره‌ی خلاقیت خود نیز، با ذهنی ساده و کم‌توان، اما با جسارت و هیجان و گاه با پرخاش و ستیز، آن را کلید رستگاری خویش یافته‌است. و از پالودگی در عشق، به رهایی هستی اجتماعی انسان، راهی دراز را آغاز کرده‌است.
در نتیجه در هر لحظه از این حرکت شتابناک، ما را با بداهتی از زندگی مواجه می‌کند. و راز توفیق او در این حرکت تکاملی، وفادار ماندن به همین بداهت است. که احساس زمان را تا حد لحظه‌ی یگانگی در هم می‌فشارد.
فروغ شاید در دوران ما، مشخص‌ترین شاعری است که مخاطبش را چنین با تاکید و صراحت، متوجه اینگونه ارزش‌های ذاتی انسان کرده ‌است، او مصرانه اعلام می‌کند که انسان چه حس شگفت‌انگیزی برای زندگی و خلاقیت و یگانگی دارد. و این حس را ارزنده‌ترین لحظه‌های تبلور جسم و ذهن، می‌توان درک کرد. و به گستره‌ی عمیق و اجتماعی و پیچیده‌ی میلیون‌ها انسان تعمیم داد. زیرا عشق و خلاقیت، در همه‌ی این منحنی پر رمز و راز همبستگی انسانی حضور و سریان دارد تا همگان را به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی ببرد.
آشنایی فروغ با خلاقیت ذاتی انسان، از معرفت جسم و معرفت شعر، و از لحظه‌های درخشان و پیوسته‌ی شفافیت‌های جسم و ذهن، و قدرت و هماهنگی این هر دو با یکدیگر، آغاز شده و ادامه یافته ‌است.
او از قدرت و کشش جسم دریافته‌ است که انسان در وحدت با انسان به ذات خلاقیت نزدیک می‌شود. و در روند مشابهی در شعر، از قدرت خلاقیت ذهن به انسان پیوسته ‌است. و سرانجام از قدرت و حس شدید زندگی در حضور جمعی به رهایی خلاق آدمی ایمان آورده ‌است.
از اینرو بر خلاف تصور و یا تأویل برخی از اخلاق‌گرایان قشری و سطحی، شعر فروغ یک شعر اروتیک نیست. بلکه شعری است که از درک یگانگی عاشقانه آغاز شده و برای رسیدن به وحدت خلاق در ابعاد انسانی و اجتماعی ادامه یافته‌ است.
کارکرد آدمی ادراک یگانگی است. و این ادراک از آن رو کمال ‌یابنده است که هم در مادیت وجود آدمی تحقق می‌یابد و هم در معنویت غیر منتزع از مادیت او. و اگر فقط یکی از اینها مبنای یگانگی بود، ناقص می‌بود یا اصلا از شکل و ذات یگانگی نهایی، یعنی عشق انسان‌ها، بیرون می‌آمد.
فروغ درباره برخی از شعرهای عاشقانه‌ی مرسوم گفته ‌است که در این شعرها «عشق یا آنقدر اغراق‌آمیز و پرسوز و گداز است که با خطوط عصبی و عجول زندگی جور در نمی‌آید. یا آنچنان ابتدایی و سرشار از درد عزوبت است، که انسان را بی‌اختیار به یاد «مرنو»های جفت‌جویانه‌ گربه‌های نر پشت‌بام آفتابی می‌اندازد. در این شعرها هرگز از عشق به عنوان یکی از زیباترین و پاکیزه‌ترین عواطف بشری یاد نشده ‌است. پیوند و آمیختگی دو جسم و زیبایی قدوسی آن که به نماز و ستایش می‌ماند، تا حد یک نیاز و احتیاج بدوی تنزل کرده‌ است. همخوابگی که یک نوع بیان دیوانه‌وار خواستن و دوست داشتن است، و بالاترین و تاریکترین وحدت‌ها را در میان ذرات دو جان، به وجود می‌آورد، تنها در درون گوشت و پوست سرازیری مهره‌های پشت احساس شده ‌است. نه در آن سوی این وجود ظاهری که به زودی سیر می‌شود و به خواب می‌رود و یگانگی را فراموش می‌کند.
برخورد (این‌گونه شاعران) با مسئله عشق یک برخورد صد‌در‌صد قشری است، عشق در شعر اینان عبارتست از مقداری تمنا و مقداری سوز و گداز، و سرانجام سخنی چند درباره‌ی وصال که پایان همه چیز است و در حالی که می‌تواند آغاز همه چیز باشد.
عشق روزنه‌ای به سوی دنیاها و اندیشه‌ها و افق‌های فکری و احساسی تازه‌ای نگشوده‌ است. و همچنان در سطح چشم و ابروها و ساق‌ها و ران‌های زیبا، که اگر آنها را از قالب انسانی‌شان جدا کنند جز تصاویر پوکی نیستند، سر می‌خورد.» (آرش شماره ۱۳ ص ۱۶)
مرا به زوزه‌ی دراز توحش/ در عضو جنسی حیوان چه کار…
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌ است
اما حرکت از رابطه‌ها و اجزای مرتبط، سبب می‌شود که یک حس لحظه‌ای فوری و عاطفی وزنده که با انباشت درون برای خلاقیت نیز هماهنگ است، در شعر و نگرش فروغ جان می‌گیرد.
او در لحظه می‌زید، در لحظه با دیگری یگانه می‌شود. شادی لحظه و غم لحظه را درک می‌کند. در اجزای هستی، به تغنیمی‌پردازد. خود او گفته‌ است: «حس می‌کنم که لحظه، سهم من از برگ‌های تاریخ است.»
چنین درکی او را در نگرش غنایی‌اش تکمیل و تایید می‌کند. او به سبب این تبعیت غنایی از لحظه در جزء و رابطه‌ی اجزاء می‌زید. و اجزاء او را به ترکیب کل می‌رسانند. اما از جزء به جزء حرکت پیگیرانه‌ای دارد. کارکرد «زنده بودن و زندگی آفریدن» اجزاء را به هم متصل می‌کند.
چون بسیاری از کسان که بی‌هدف در لحظه قرار می‌گیرند، و از آن می‌گذرند، پرسه نمی‌زند. بلکه از پدیده‌ای به پدیده‌ای حرکت می‌کند و یک روند مرتبط را می‌پوید.
از این طریق او خود را به راه معینی می‌کشاند. مجموع حرکت را به یک زیگزاگ و خط شکسته و درهم تبدیل نمی‌کند. رفت و برگشت‌های سر به هوا و نابسامان و تکراری ندارد. بلکه منحنی حرکت او یک خط سیر مشخص پدید می‌آورد. این خط سیر مشخص او را از حالت‌های گوناگون و جزیی آدم‌ها به موقعیت و هستی اجتماعی و کلی آنها می‌رساند.
اینجا درک لحظه به سائقه‌ی اصل «زنده بودن و زندگی آفریدن» است. نه به سائقه‌ی تسلط مرگ. آن که به سائقه‌ی تسلط مرگ به لحظه می‌اندیشد، هر لحظه را پایان خویش می‌انگارد، یا پایان خویش آرزو می‌کند. آرزوی مرگ او را از لحظه می‌گریزاند. از لحظه بیگانه می‌کند.
ذهن مرگ‌اندیش، زمان را بازدارنده می‌انگارد. پایانش را می‌طلبد. ذهن مرگ‌اندیش از اینکه «هست» ناراحت است. از اینکه کسی وجود دارد افسوس می‌خورد. پس ناگزیر دشمن خلاقیتی است که در لحظه تحقق می‌یابد.
از سویی، آن دیگری نیز که باز به سبب تسلط مرگ، لحظه را تهی از مفهوم زندگی، یا زندگی را خالی از هر مایه‌ی خلاق می‌پندارد، گذران لحظه را می‌طلبد. همین دم بی‌آفرینندگی را هم می‌شمارد. لذت بردن پوک از آن یا گذرا بودن آن را از روی نومیدی یا شادکامی مبتذل و یا ابن‌الوقتی توصیه می‌کند. و در حقیقت از تحقق خلاقیت در لحظه می‌گریزد، یا تن می‌زند. یا اصلا آن را درنمی‌یابد.
جنازه‌های خوشبخت/ جنازه‌های ملول/ جنازه‌های ساکت متفکر/ جنازه‌های خوش‌برخورد، خوش‌پوش، خوش‌خوراک/ در ایستگاه‌های وقت‌های معین/ و در زمینه‌ی مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه‌های فاسد بیهودگی…
اما آن که به سائقه‌ی زندگی و خلاقیت و یگانگی آدمی به لحظه می‌اندیشد، هستی را تبلور حلقه‌های پیوسته و همبسته‌ی همین لحظه می‌شناسد. در همین لحظه باید خود و زندگی را دریابد و معنی و شکوفا کند. معنی بخشیدن به زنجیره‌ی زندگی در یک لحظه. یا بخشیدن معنی زنجیره‌ی زندگی به یک لحظه. شکوفا کردن آدمی در یک لحظه. بخشیدن مفهوم زنده به مفصل گذشته و آینده.
در این حال است که یک آینده‌نگری پرشور ملتهب در درک این لحظه نهفته است، که شعر و عشق فروغ را به کل آدمی و آفرینندگیش تعمیم می‌دهد.
این زن – مادر- عاشق- شعر- انسان معاصر، هیچگاه از حس زنده بودن و حرکت خلاق خود فاصله نمی‌گیرد. عاشق می‌شود. به زندگی می‌رسد.
زندگی می‌کند، به خلاقیت پی می‌برد، از حس مادریش به شعر دست می‌یابد. در شعر به یگانگی همه‌ی عناصر و عوامل سازنده‌ی وحدت انسانی رسوخ می‌کند.
فروغ از آن نیروی درونی رهبری شده برخوردار است که هم او را فعال کرده ‌است و هم خود توسط این فعال شدن، هدایت شده‌است. و این درست چون ذات فعال «زنده بودن» است که هم به آدمی مایه می‌دهد و هم از آدمی مایه می‌گیرد.
***
انسان سالم و حقیقی به زندگی و جهان عشق می‌ورزد. فعالیت او همواره در جهت افزایش خلاقیت و عظمت حیات و زیبایی‌های جهان است. فعالیت او همواره در جهت گشایش و رهایش موقعیتش، و جهش به سوی آزادی است. فعالیت او همواره در جهت پالوده شدن درون او در عشق است.
درون او جزیی از هستی است. لحظه‌ای از زمان برای خلاقیت است. جمعی از تصویری آگاه بر خط زمان است که راز آدمی را به تداوم حرکت می‌پیوندد.
جهش از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی یعنی اینکه زندگی در قلمرو ضرورت به معنای تراژدی است. و این به معنی کار تحمیلی بر خلاف میل خود و محدود کردن زندگی به چارچوبی است که به هیچ وجه با خواست‌های انسان سازگار نیست. و جهش به قلمرو آزادی، بدین معنا است که انسان می‎‌تواند زندگیش را موافق آرزوهایش، یعنی موافق قوانین زندگی خویش، شکل دهد. و این نشانه‌ای است از پایان تراژدی در زندگی انسان.
فروغ در حقیقت این جهش از قلمروی به قلمرو دیگر را با زنده بودن، با عشق، با خلاقیت پیشنهاد می‌کند و پی ‌می‌گیرد.
احساس زندگی فاجعه‌بار، بناگزیر و به طور طبیعی او را به سمت شعری می‌راند که ادراک فاجعه‌ی اجتماعی را ضرورتی برای جهش به قلمرو آزادی و عشق می‌شناساند.
از احساس فاجعه است که می‌توان به رد یا پذیرش آن رسید. و حس زنده‌ی فروغ نه تنها نمی‌تواند به فاجعه تن در دهد، بلکه درست در دل فاجعه است که می‌خواهد دیوانه‌وار دوست بدارد.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود/ و در تمام شهر/ قلب چراغ‌های مرا تکه‌تکه می‌کردند/ وقتی که چشم‌های کودکانه‌ی عشق مرا/ با دستمال تیره‌ی قانون می‌بستند/ و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من/ فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید/ وقتی که زندگی من دیگر/ چیزی نبود، هیچ چیز، به جز تیک‌تاک ساعت دیواری/ دریافتم، باید، باید، باید/ دیوانه‌وار دوست بدارم.
در زندگی ما، عشق تا هنگامی تجربه‌ای دست‌نایافتنی برای همگان است که عوامل مخالف آن، آن را به بند کشند یا نفی کنند. یعنی تا زمانی که عوامل مرگ و نفی مسلطند، قلمرو آزادی و عشق از آدمی دریغ می‌شود. و عصیان عشق برای شکستن همین سدها و موانعی است که نمی‌گذارند رابطه‌ای پالوده و بی‌غش و آزاد و شایسته‌ی آدمی، در سراسر حیات تحقق یابد.
تا زمانی که عوامل مرگ و نفی مسلطند، به گفته‌ی «اوکتاویوپاز» «دفاع از عشق فعالیتی خطرناک و ضد اجتماعی محسوب می‌شود و گاه این کار، حتی فعالیتی انقلابی است.» (درباره‌ی ادبیات ترجمه‌ی احمد میرعلایی، ص ۱۹) و فروغ با ایمان به چنین فعالیتی است که شعرش را به «صدای سخن عشق» سپرده است. و می‌داند که تنها صدا است که می‌ماند.
صدا، صدا، صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه‌ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا،
تنها صداست که می‌ماند.

دنیای سخن، شماره ۲۴