با آفتاب و مزرعه تنها
چشمی بر آسمان و
دلی در خاک
آفریده شدم،
که خاطرم
در جویبار کوچک گندمزار
جاری شد.
با صخره و درخت
سخن گفتنم
آغاز شد،
با آفتاب و مزرعه تنها شدم
که داسی از کرانه برآمد.
تا چشم از تمام جهان
برگیرم
و شعلههای خشمم
خاموش
ماند
چشمانم را
بر آسمان و ابر گشودند.
پس باد را نشانم
دادند
و بردباریم را
در طاقهای سنگ سرودند.
اما کدام دست
اینگونه آسمان را بر من
برمیافرازد
و باد را
بر رنجهایم
میگمارد؟
میدانم و هنوز به یغما میروم؟
از مارها و سبزه کمندی کردهام
وز کوهها کمیتی،
تا توسن خجستۀ ماه
در سبزه زارشان
جولان کند.
پس ناگهان
در دامن حریق نیفتادهام،
و استخوانم را
دیریست
هیمۀ این آتش کردهام.
اما چه دیر
چشمی به خاک دارم اینک
و آسمانی بر سر،
که دستها و سنبلهها را هنوز
به یغما میبرد.
خاموش میشوم
مشتی غبار
در چشمهای کودکم
میماند.
باد از کرانه میگذرد
و آفتاب
-وقتی که ابرهای تیره فرو ریزند-
بر استخوان بیم و گناهم
خواهد تافت.