هامون | بخشی از شعر بلند “منظومۀ ایرانی”

میان‌مان صدایی تبخیر شد
و مرگ جار زد
درون خالی‌اش را بی‌تحاشی.

گذشت عمر در گذر شن و بی‌قراری خون
که پاشنه به خاک می‌کوبد
و خاک، خاک، لایه لایه‌ی هزار ساله
و خاکروبه‌هایی کز شیپوری بزرگ اکنون بر ما
می‌افشانند.

پناه بوته‌های گز
بتلخی آبی از کناره‌های عمر می‌رود
به سرنوشت شوره بر شیار برفگینه‌ی نمک
نک می‌زنند
کلاغ پیر و کبک کاهل.
رباطهای یاوه‌ی کپک زده
دهان گشوده‌اند به خمیازه
و در ردای باد تاب می‌خورد پوسیدگی
و روزنامه‌های زرد و آبدیده
گاه از پر قبایی بیرون می‌پرد.

-“زمان شکافته ست و نشت کرده است
غبار و سایه‌های نخ نما و سرداریهای بیدخورده.
خط غباری بر پوست آهو
و شله‌های رنگ و رو رفته
و چهره‌های فرسوده در قابهای کهنه
که از کنارشان بی‌تاب گذشته بودیم
و از درونمان اکنون سر بر می‌آورند
تا ما را در قابی میخکوب کنند.
-“کی اند و از کجا می‌آیند؟
که نیمی از من بوده‌اند
و مادرانم در حلقه‌ی عذاشان گریسته‌اند.

از آرواره‌ی افق بیرون می‌آید
صفی از اندامهایی
برهنه
بی‌سر
بی‌تاب
صفی دگر
که ابریشم
به زیر    کرباس پوشیده‌اند.

-“و پوستشان آمخته‌ی پرستو و باران نیست،
وز چنبر عزایم و دندان مار نفس می‌کشند.”

گشوده می‌شود طومارها
و بوی نفتالین
مشام باد را می‌آزارد
کلاهی از کناره‌ی افق فرو می‌افتد
و پوزخند خاک موج برمی‌دارد:

-“نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل.
کسی توازن انسان و خاک را می‌خواهد برهم زند
صدای زنجره می‌گیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول می‌خورد
شمایل کدر مرگ
و هاله‌ای که گرداگردش بسته‌اند.

نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشه‌ای شکسته
که برق می‌زند.
و خون روز و رودخانه در غبار و پلک‌های خسته
گم می‌شود
نمک دهان و زخم را فرو می‌بندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهره‌های پشت را می‌لرزاند.
غبار جای گام‌های تند
نشسته است.
و گام‌ها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می‌گیرن

هامون | بخشی از شعر بلند “منظومۀ ایرانی” با صدای محمد مختاری: