جشن پنهان
اگر نبود همین یک دو واژه دنیا میگندید
ببین چگونه دهان از شکل میافتد
وقتی میخواهد حقیقتی را کتمان کند!
کسی کنار من است
که یک دم از زیر چشمبند دیدمش پای آن دیوار بلند
و چون که اطمینان یافت که آخرین دمش را میشنوم نامش را به زمزمه گفت و
دمای لبخندی نقش بست بر چهرهاش که تا آن دم جز وحشتی کبود
نبود.
من از اصالت اشیاء تصویری ندارم
گذر به خوابهای رنگی را نیز وقتی آغاز کردم
که از لبانت رنگی ساطع شد
و چشم دید در آئینهی صدا
که شکلهای جهان با من مهربان شدهاند.
هوای مرگ که میپیچد
تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت
که حلقههای گل را تاب نمیآورد تنها بر گردن سکوت
مهرماه ۷۳
بیخوابی
چه فرق میکرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی؟
اگرکه رویا تنها احتلامی بود بازیگوشانه
تشنج پوستم را که میشنوم، سوزن سوزن که میشود کف پا،
علامت این است که چیزی خراب میشود
دمی که یک کلمه هم زیادی است،
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه دستی است که میپندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد.
چقدر باید دراین دومتر جاماند تا تحلیل جسم، حد زبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد ،
چه از فشار خونی موروث دررنج بوده باشی
قرار جایش را میسپارد و بیقراری،
که وقت و بیوقت سایهبهسایه رگبهرگ دنبالت کرده است تا این خواب
تظاهرات تورم را طی میکنم در گذر دلالان
سر چهارراه صدایی درشت میپرسد:
ویدئو مخرب تر است یا بمب اتم؟
مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حراج کند
صدای زنگ فلز در دندانهای طلا
و خارش کپک در لالههای گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است
و فکر سیب و زمین در سیصد سالگی جاذبه
و کودکان چند هزار ساله که انگار
برای اولین بار هستی را در وان حمام سبکتر یافتهاند.
نه سینما و نه میهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تأخیر حضور
هزار کس میآیند و هزار کس میروند
و هیچکس هیچکس را به خاطر نمیآورد
صدا همان که میشنوی نیست
سگ از سکوت به وجد میآید
و دزد بر سر بام بلند سماع میکند با ماه
زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده است
صدا که میشکند حرف که چرک میکند جملهها که نقطهچین میشوند
پیری یا بچهای که خود را میکشد تازه معنا روشن میشود
سگی که میافتاد در نمکزار و این نمک که خود افتاده است.
خلاف رأی اولوالالباب نیست
که ماه رنگ عوض کرده باشد یا شب مثل آزادی زنگ زند.
اگر که لاله زرد باشد یا سیاه
استعارهی خون
به مضحکه خواهد انجامید.
گچ سفید جای سرت را نشان میدهد
که چند سالی انگار در اینجا مینشستهای.
و رد انکارت افتاده است بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت.
گزارهای اصلاََّ ناتمام.
وتازه این بیتابی
که هیچ چیز آرامشنمی کند
در التهاب درهایی که باز میشوند و درهایی که بسته میشوند
کتابهایی که باز میشوند و دستهایی که بسته میشوند
و دستهایی که سنگها را میپرانند
وسارهایی که از درختها میپرند
درختهایی که دار میشوند دهانهایی که کج میشوند
زبانهایی که لالمانی میگیرند
صدای گنگ و چشمانداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه که میانبوهد میترکد رؤیا که تکهتکه میپراکند
دانشگاهی که حل میشود در زندانی و
چشماندازی که از هم میپاشد
خوابی که میشکند در چشم و چشم
که میخ میشود در نقطهای و نقطهای که میماند منگ
در گوشهای از کاسهی سر
که همچنان غلت میخورد غلت میخورد غلت میخورد …
بیخوابی | از مجموعه شعر “وزن دنیا” با صدای محمد مختاری: