محمد مختاری
دو هفته از پشت جبهه
جنوب:
دو هفته از آغاز جنگ گذشتهاست، که به سوی خوزستان حرکت میکنم. «دوکوهه» نزدیکیهای اندیمشک، نخستین جائی است که با واقعیت خشن و ویرانگر جنگ روبرو میشوم. حملهی هوائی، و سقوط یک میگ بر روی انبار مهمات، منطقهای به شعاع یک کیلومتر را به آتش و ویرانی کشیدهاست. یک سرزمین سوخته و سیاه زاغههای مهمات است، و یک سو خانههای شقهشدهی گلی دهکده. انگار همهی دیوارها را از کمر قلم کردهاند. سقفهائی که فرو ریخته، تاب ضربهی سنگی را نیز نداشتهاند، چه رسد به بمباران و انفجار واگونهای بزرگ گاز، که به هنگام حمله در ایستگاه راهآهن متوقف بودهاند. و انفجار مضاعف، آنها را به روی دهکده پرتاب کردهاست. تا هر چه از ترکش بمبها نیز بهدورمانده منهدم شود. آنسوتر پادگانست که ساختمانهایش اسطقس محکمی داشته، و از ضربه مصون ماندهاند.
شوش دانیال را در همین نزدیکی منهدم کردهاند. زرهی عراق با توپخانهی دورزن تمام شهر را درهمکوبیدهاست. میگویند دیشب عدهای از لشکر داغانشدهای که از محل دفاع میکردهاند، از اینجا گدشتهاند. از تلفات وحشتناک مردم آمار گویائی در دست نیست. اما از خرابیها میتوان حدس زد که چگونه مردم بیدفاع در زیر آتش سلاحهای سنگین ازهمپاشیده و له شدهاند.
مردم یا نابود شدهاند و یا آواره. یا همانجا به بلای سوختن و تکهتکه شدن و زنده در زیر آوارها مدفون شدن گرفتار آمدهاند، یا در اطراف و زیر چند چادر به انتظار حملات بعدی ماندهاند، و یا دست بقایای اهل و عیال را گرفته به جانبی کوچیدهاند، تا در زنده ماندن، وجوه دیگر مشقت و بیپناهی و آسیبپذیری هموارهشان را تجربه کنند.
کسی نمیتواند از اینجا به سمت غرب جلوتر برود. توی بیابان هر سو و هر گوشه و میان بوتهها و درختها، سرباز و تانک و توپ و آتشپارههای ضد هوائی موضع گرفتهاند.
از سمت غرب در فاصلهی یکی دو کیلومتر، توپها مدام شلیک میکنند. هلیکوپتری نزدیک زمین در پرواز است. تانکها و توپخانه وسط مزرعه مستقرند. جنگ همهجائی و خانگی است. تانک مثل تراکتور ضرورت زمین شدهاست. دود غلیظی از همان محل شلیک توپها برمیخیزد. دشت مثل کف دست صاف است. انگار تا مرز عراق عوارض قابل ملاحظهای در زمین وجود ندارد.
صدای توپی که از نزدیکی شلیک میشود، مرا از جا میپراند. اما برای اهالی انگار وضع عادی است. یا از بس جنگ پردامنه و شدیدتر از این بوده، چنین چیزهایی برایشان عادی مینماید. راهمان را به سوی جنوب ادامه میدهیم یک سو گوسفندانی که چرا میکنند، و یک سو چند روستائی که در زمین به کار مشغولند. و آن طرف توپها و خودروها و سربازانی که توی زمین گود بزرگی موضع گرفتهاند. زمین در اینجا چقدر مرتب است. شخم زده و آماده. آب بسته. نیشکرها به قد آدمی. تمام چشمانداز سمت شرقی موج سبز نیشکر است. تموج سبزی و پرنده و خاکزده. گنجشک.گنجشک. مثل امواج دودی که سلاحها ایجاد میکند. میچرخند و باز و بسته میشوند.
توی بیابان قم حتی یک کلاغ هم سرفه نمیکرد. آن وقت اینجا با این همه تنوع زندگی پرندگان روبروئی. توی تمام بیابان و کویر قم تا اراک، انگار به اندازهی یک باغ کنار منطقهی «سبزآب» درخت و گیاه وجود نداشت. گیاهان گرمسیری برایم ناشناس است. و پرندگانش که با رنگهای متنوع همهسو نشسته یا در پروازند. تا میآئی به تماشا بنشینی یکباره انفجار صورت میگیرد. فاصلهی مرگ و زندگی چه کوتاه است. چه مرز باریکی و چه پذیرفته شده توسط مردمی که ناگزیرند بر همین مرز زندگی کنند.
ضرورت حیات و کار، زحمتکشان میهنمان را در هر شرایط سختی نیز به مقاومت واداشتهاست. اما اینک جنگ آمدهاست تا آنان را از کار و زمینشان نیز براند. دل کندن از زمینی که بر روی آن زحمت کشیدهاند آسان نیست، اما دفاع از آن نیز با این دستهای خالی، آن هم در مواجهه با سلاحهای سنگین، چگونه میسر است؟
هر که هر چه توانسته بدست آوردهاست تا پایداری کند. هر که هر نوع کارایی در خود سراغ کرده، به طبق اخلاصگذاردهاست، تا به یاری دیگران بشتابد. حماسهی کار در حماسهی دفاع و مقاومت جریان یافتهاست. با این همه از آنجا که ارتش متجاوز عراق تکیهی جنگ را بر تجهیزات سنگین نهادهاست، و خانهها و روستاها و شهرها و مردم غیرنظامی را زیر ضربات مرگبار خود گرفتهاست، دیگر ماندن در خانهها و سرپناههای ویران و فروریخته امکانپذیر نیست. تاراج مردم شهرهای مرزی، تجاوز به زنان، که اینجا دهان به دهان نقل میشود، جنایات مزدوران عراقی، شکمپارهکردنها و سر بریدنها، بستن مردم زنده به جلوی تانکها به منظور پیشروی. رفتاری که با اسیران جنگی شدهاست، به هر حال تأثیر خود را بر جای نهادهاست. سربازی را که به تنهائی در سنگر مانده و مقاومت میکرده است، دستگیر کردهاند. اول دستهایش را قطع کردهاند، آنگاه او را درون کیسهای کردهاند و زنده آتش زدهاند. اتوبوسهای مسافری را در میان جادهها به رگبار بستهاند. مسافرانی را از ماشین پیاده کردهاند و به کوچکترین بهانهای کشتهاند. و دیگران را مجبور کردهاند که پا بر سینهی آنها بگذارند و پیاده شوند.
مردمی که همواره در انهدام زیستهاند، و در زیستشان منهدم شدهاند، اکنون راهی ناگزیر پیش پایشان گشوده شدهاست. مردمی که در خانه و محلشان نیز آواره بودهاند، اینک آوارگی مضاعف و کوچ از خانه و کاشانهی فلاکتبارشان را آغاز کردهاند.
پس بیهوده نیست که هر چه در دل مناطق جنگزده پیشتر میروی، از تراکم جمعیت شهرها نیز کاسته میشود. و هر جا که احتمال حملات کمتری میرفتهاست، با انبوهی از مردم بیخانمان و دلگرفته روبرو میشوی که با بار و بندیل کمی که عمده وسایل معیشتشان بودهاست براه افتادهاند. اگر تجاوز بیگانگان روحیه و ذهنشان را برانگیخته، واقعیت جنگ سرپناهی برایشان باقی نگذاستهاست.
زنی که بستهای بر سر با دامن برچیده و پای برهنه از آب میگذرد، و دو کودک که بقچهای بر پشت و ظرفی در دست با سر و روئی به گل آلوده، به دنبال او روانند. مردی که چوبی بر شانه نهاده و وسایلی از دو سوی چوب آویخته. مردان و زنان و کودکانی که گاه به گاه از میان مزرعه و کنار جوی و جاده، با وسایلی اندک، خود را از حملات هوائی میرهانند. و آن طرف توی جاده چند کامیون که اثاثیه و اسباب انبوهی را بار زدهاند، و حتما به شهرهای بزرگ دور از جنگ روانند، که زن و مرد و دو کودک درون آن به گفتگو مشغولند.
اگر آوارگی آنان از دهکدهای به دهکدهای، و از بیابانی به بیابانی است، مهاجرت اینان از شهری به شهری، و از محل استقراری به محل استقراری دیگر است. اگر آنان را وسیلهای برای رهانیدن جان خویش نیز در دست نیست، اینان برای انتقال اموالشان نیز امکانات لازم را در اختیار ندارند.
بدینسانست که هرچه نزدیکتر میروی نخست شهرها و محلهها را از ثروتمندان تهی میبینی. و آنگاه دشتها و روستاها و بیابانها را از خیل آوارگان انبوه. مردم مناطق اشغال شده به اینسو کوچیدهاند. اما روستائیان و کارگران این مناطق هنوز بر زمین و کارشان تستوار ماندهاند. و اگر کسی نیز هم اکنون دامنهی مردمی مقاومت و جنگ را میگسترد، باز همین سرگردانان و بیپناهانند.
«نظامیه» نزدیکیهای اهواز، و از کودک و زن موج میزند. زنانی که هر یک دیگ و سطل و قابلمهای در دست، برای بردن آب آشامیدنی به تانکر آب چسبیدهاند، و در هم میلولند. تنها یک کودک ده دوازده ساله را میبینم که دمپائی به پا دارد. بقیه بدون استثنا پابرهنهاند. با شلوارهائی سیاه یا راهراه و کوتاه. و چهرههائی در کودکی سوخته مثل کف دست پیرمردان. آژیر کشیده میشود، رادیو وضعیت قرمز اعلام میکند. هلیکوپتری بر فراز مخازن نفت پرواز میکند. اما بچهها توی خاکها میلولند. و به بازی مشغولند. کی آژیر به گوششان میرسد تا وضعیت تدافعی بگیرند؟ چه کسی گرفتار نیست تا بتواند نگران آنها باشد؟ انگار تنها وقتی هواپیما نزدیک شد، پناه سنگی یا در کنار بوتهای باید خود را پنهان کنند. و تا آن هنگام چه در دل مادران و پدرانشان میگذرد؟ کار مجال نگران شدن، یا در فکر صیانت کودکان بودن را نیز از آنان سلب کردهاست. اینجا هر کودکی نیز باید ادارهکنندهی خود باشد.
از زمان خواجه نظامالملک تا به امروز، زندگی محقر این زنان و کودکان و مردان روستائی عرب چه تفاوتی کردهاست؟ افزوده شدن چند پارچ پلاستیکی به مجموعهی ابزارهای معیشت، چه مایه اختلاف فرهنگی و اقتصادی و حیاتی به وجود آوردهاست؟ زیبائیشناسی بورژوائی اینجا چگونه محمل خود را مییابد؟ از پای برهنهی زمخت و شتری، و پوست کدر و قاچ قاچ انسانها چه تأثری میپذیرد؟
توان مقاومت اینان را جز خود زندگی چه وسیلهای تبیین میکند؟ ماندن و مقاومت کردن در زندگی، ماندن و مقاومت کردن در جنگ. و برای تهیهی لوازم اولیهی حیات، راه درازی را تا اهواز پیمودن. تضاد حیات و مرگ. تضاد جنگافروزان و مردمی که هیچگاه در بر افروختن جنگ تصمیم نگرفتهاند. بلکه تنها تصمیمشان مبارزه برای زندگی بودهاست. تنها تصمیمشان مقاومت در برابر جهانخواران بودهاست. تضاد بیامکانی آدمی برای زیست با این زمین و پرشکلی حیات پرنده و گیاه و آب. در تمام جغرافیای متعارض و متنوع ایران یک چیز متجانس همواره ماندهاست. طبیعت متنوع اما دهکدههای متجانس. جغرافیای متعارض اما فقر متجانس. شباهتی که در همه سوی ایران آشناست. اینجا در سایهی نخلها و کنار شط. و در ریگزارهای سیستان پناه بوتههای گز و کنار شورابهها و تلخابهها.
***
اهواز، شهر نیمه تعطیل. شهر هراس مخفی. شهر آدمهای نگران. شهر مقاومت زحمتکشان. شهر کوچههائی که با کیسههای شن سنگربندی شدهاست. شهر کوکتلهای چیده شده کنار سنگرهای حفر شده.
از ظهر به بعد آدمهائی که توی خیابانها به تأمین نیازمندیشان مشغولند کمکم غیبشان میزند. و باقی میماند دستههای نظامی و پاسدار و جوانهائی که اینسو و آنسو به ضرورت جنگ و مقاومت بیرون ماندهاند. شهر هنوز برایم غریب است. هنوز ذهنم نتوانسته با موقعیت و مردمش اخت شود. اما اینجا برای اخت شدن به زمان زیادی نیاز نیست. جنگ همه را به هم نزدیک کردهاست. سنگرها و کیسههای شن کوچهها و خیابانها آدم را به یاد روزهای بهمن ماه ۵۷میاندازد. تجربهی جنگ تنبهتن خیابانی در خرمشهر اینجا را نیز بسیج کردهاست. دوران قیام زندهشدهاست. و هر کس با هر توانی که داشته وارد معرکه شدهاست. سر چهارراهها جوانها با تفنگهای امیک و ژ.۳ ایستادهاند. عدهای از عشایر که مسلح شدهاند اطراف بازار درآمد و شدند. به امیک مسلحشان کردهاند تا به جنگ توپ و تانک بروند. قطارهای فشنگشان در آفتاب برق میزند. مغرورانه تفنگها را بر دوش میکشند. انگار به جنگ قبیلهای میروند.
اتومبیلهای استتار شده و گلمالیشده درآمد و شدند. اطراف مخابرات شلوغ و پر از سرباز و پاسدار است. همه برای تماس با شهرستانها و خانوادهیشان در تلاشند. یکی خبر زخمی شدن دوستش را میدهد. یکی زنش را از سلامتی خود آگاه میکند. یکی با پیشانی بسته و مجروح به مادرش تلفن میکند. و دیگری هر چه میکوشد جرأت نمیکند از شهادت دوستش خانوادهاش را بیاگاهاند. چند تن یکباره در میان شلوغی به آغوش هم میپرند. در یک درگیری از هم جدا شدهاند. حملهی دشمن آنها را از هم دور کردهاست. و اینجا یکدیگر را بازیافتهاند. زندگی چه دوستانه و عمیق احساس میشود. کسی را که گمان کردهای مردهاست، اینک زنده بازیابی، همهشان پر حرارت و زندهاند. کم آدمی را میبینم که غمگین باشد. شاد و پرتوان و امیدوار به پیروزی.
شهدای زنده بیقرارند. میآیند و میروند. قطار فشنگ. جاسازی نارنجک. کلاشینکف. یوزی. ژ.۳. وقتی که از جنگ برگردند چه و چگونه شدهاند؟ قیافهها همه آشناست. از همانهائی که در قاب عکسهای احاطه شده در گل، بارها در بهشتزهرا دیدهای. مهم نیست که چند روز و ماه در این جنگ میمانی. مهم این است که وقتی برگردی، اگر برگردی، روح و ذهنت چند سال پیرتر شدهاست.
روزی هم که هواپیماهای عراقی، میدان شهدا را در همین نزدیکی بمباران کردند، اینجا همینطور شلوغ و شوقانگیز بودهاست. و مردم به روی هم ریختهاند. اما بمبها سیصد متری آنطرفتر، میدان را کوبیدهاند. از میدان تا پل معلق کارون ۲۰۰ متری بیشتر فاصله نیست. شاید هواپیماها میخواستهاند پل را منفجر کنند. اما میدان را زدهاند. یک قسمت میدان منهدم شدهاست. مغازهها و خانهها و اتومبیلهائی که توی خیابان بوده، همه داغان شدهاند. جز آهن شکسته و آجر و خاک فرو ریخته چیزی بر جای نماندهاست. از تعداد زخمیها و کشتگان خبری ندارم. اما از دامنهی خرابی و آوار میتوان حدس زد که دهها نفر باید زخمی و کشته شدهباشند. تمام شیشههای اطراف محل شکستهاست. خانهها تخلیه شدهاست.
توپهای دورزن عراقی با برد حدود ۵۰ کیلومتر مرتب در کارند. بیم آن هست که هر لحظه نقطهای از شهر توسط توپهای خمسهخمسه ویران شود. هر جای شهر که باشی فرقی نمیکند. محلهی کیانپارس را میکوبند. کمپلو از محلههای فقیرنشین ویران شدهاست. میگویند ارتش عراق عقبنشینی کردهاست. و جنگ در اطراف حمیدیه ادامه دارد. یک تیپ عراقی در حمیدیه محاصره شدهاست. اما شهر همچنان زیر آتش قرار دارد. محلهی «زیتون» را هواپیماها بمباران کردهاند. محلهای است نوساز و کارمندی. در فاصلهی دوسه کیلومتری فرودگاه. هواپیماها، بمبها را به روی منازل مردم ریختهاند. پنج خانه به کلی ویران شدهاست. بیست و پنج نفر کشته شدهاند. هنوز وسایل خانهها میان سنگ و خاک و آهن باقی ماندهاست. نیمی از اتاق یک بچه با وسایلش کنار آشپزخانه بریده شدهاست. تختخواب و ساک بچه گوشهای افتادهاست. خاکها را برای بیرون آوردن اجساد روی هم انباشتهاند. خون خشکشده روی دیوار و زمین هنوز هم پیداست. به شعاع سه خیابان تمام اطراف محل مورد اصابت ترکشها قرار گرفتهاست. دیوارها و درهای آهنی سوراخسوراخ شدهاست. سه خیابان آنطرفتر مردی به روی پشتبام هدف ترکشها قرار گرفته و رانش قطع شده و شهید شدهاست. تا مچ دست توی سوراخ دیوارها جا میگیرد. معلوم نیست اگر خانهها محکم و با آهن و سیمان و تازهساز نبودند، فاجعه چه ابعاد هولناکتی مییافت.
محلههای خشایار و حصیرآباد و کمپلو و … همه در هم کوبیده شدهاند. همهجا را نمیتوان دید. اما هر جا را هم که میبینی نمونهای است از محلهای دیگر. با زنی از محلهی خشایار گفتگو میکنم. سه فرزند دارد. پسر بزرگش هشتساله است. از موقع حملهی هوائی تا کنون پسرک محو و مات شدهاست. تنها وقتی صدای هواپیما شنیده میشود به آسمان مینگرد . حمله که آغاز شده سر سفره بودهاند. بمب که روی خانهی همسایهها افتاده اینان از خانه بیرون دویدهاند. شاید هم برای دلداری و امید اینان چنین میگویند. پدر خانواده که کارگر ساختمان است به جبههی خرمشهر رفتهاست. و زن، بچهها را برداشتهاست تا به اراک برود.
خانهها قابل سکونت نیست. و نگرانی از حملهی دوباره همچنان وجود دارد. با این همه ضرورت حیات مردم را در همین ویرانههای بیپناه نگه داشتهاست. وقتی آبادان مورد حمله قرار گرفته، عدهای به این محلهها به سراغ آشنایان و فامیلشان آمدهاند، و آن وقت اینجا هم جنایت دست از سرشان برنداشتهاست.
از غروب دیگر توی شهر نمیتوان گشت. منطقه جنگی است و وضعیت همیشه قرمز. توپهای دورزن خمسهخمسه لحظهای آرام نمیگیرند. مخصوصا شبها. عراقیها شبها بیشتر شلیک میکنند. از نیمههای شب شلیک شدیدتر میشود. خمپاره که میافتد میفهمی که ارتش عراق چندان هم دور نیست. نصف شب خمپارهای در نزدیکی محل ما منفجر میشود. سیمهای برق را قطع میکند.
بازار روز صبحها شلوغ است. از همهسو برای خرید به اهواز میآیند. تا ظهر خرید و فروش جریان دارد. شهرهای اینجا به هم نزدیکند و فعلا محلی که برای رفع نیازمندیها وجود دارد اهواز است. از آبادان و سوسنگرد و کوت عبدالله و … برای خرید میآیند. سبزی و بادمجان و میوه و نان و … همه را انگار باید از اینجا تهیه کنند. زندگی بناگزیر و علیرغم همهی خطرات جاری است.
ساعت یک بعدازظهر توی میدان راهآهن نشستهایم. مسافرانی که در انتظار قطارند روی چمن نشستهاند. غذا میخورند، استراحت میکنند. کودک و زن و مرد. دویست نفری توی میدان ولو شدهاند. قطار تاخیر کردهاست. رفیقم با چند سرباز و پاسدار به گفتگو نشستهاست. برای تلفن کردن از چمن دور میشوم که میگها حمله میکنند. یک راکت وسط چمن، یک راکت درون خانهای کنار میدان و دو راکت درون ایستگاه راهآهن. صدا چندان شدید است که انگار همه را به روی زمین پرتاب میکند. توی جوی آب و کنار جدول و پناه دیوار و روی زمین همه دراز میکشند. چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد. انگار حرکات ما همه خودبخودی است. شدت سقوط راکتها چندانست که نخل بلندی را از جا میکند. اشیایی از روی ساختمان ایستگاه به هوا پرتاب میشود. خاک و غوغا وگریه. آتش و دود و خون. تنها کسانی جان سالم بدر بردهاند که روی زمین دراز کشیده و در معرض اصابت ترکشها قرار نگرفتهاند. پیرمردی نخلی را بغل کردهاست. سربازی برای نجات مردی به راه میفتد و میخواهد او را بر روی زمین بخواباند. اما ترکش از میان به دو نیمش میکند. زنی با بچهای در بغل و خون شتک زده روی چادرش مات، که هنوز نمیداند برای خودش چه اتفاقی افتادهاست.
در باغچهای که محل اصابت راکت بود هیچ زندهای نیست. دست و پای قلم شده. اجساد تکهتکه. روده و جگر و گوشت آدمی روی نخلها آویزان. چند لحظه جهنم سوزان اندامهای بریده و له شده. و اینها همه را وقتی میفهمیدی که در متن خشونت پذیرفتهشدهی واقعیت مجبور بودی همین تکههای اجساد را جمع کنی و به روی کیسه یا برانکارد بریزی. از پای قلم شدهی کودکانهای میفهمیدی که کودکی نیز داغان شدهاست. از تکهی جمجمهای که بر روی نخل مانده بود میفهمیدی که از یک مرد چه باقی ماندهاست.
امداد خیلی سریع رسیدهاست. شاید در ظرف سهچهار دقیقه. اما انگار بیشتر برای جمعآوری اندامهای قطع شده. زخمیها را بدوش میکشند و به آمبولانسها منتقل میکنند. اما اجساد را باید تکهتکه از روی چمن جمع کنی. لای بوتهها روی شاخهها. کنار جدول باغچه. توی آب حوض میدان.
تکهها را بهم نشان میدهند تا آن کسی که نزدیکتر است بردارد و روی برانکارد بیندازد. آنجا آن تکهی کتف را بردار. این هم یک دست. آن هم تکه گوشتی که نمیتوانی حدس بزنی از کدام عضو است. مجال چنین فکر کردنی هم نیست. یا اصلا حرکات چندان غریزی است که به فکر اجازهی دخالت نمیدهد. دو موی بافتهی دخترانه بر تکهای از پوست سر. که یکی برمیدارد و نگاهی میکند و به روی بقیه میاندازد.
آتش از راه آهن زبانه میکشد. دود به آسمان میرود. برای پائین آوردن تکههای روی درخت چند جوان تلاش میکنند. از نخل بالا میروند. انگار به خوشهچینی خرما. تکهها را پائین میآورند و جوانی توی کیسهی پلاستیکی میریزد. پاسداری تفنگ امیکش را به نخل میکوبد. طاقتش را از دست دادهاست و فغان میکشد که اسمش هست مسلحم.
عدهای برای خاموش کردن خانهی حاشیهی میدان روی دیوارند. از داخل ایستگاه، مردم را صدا میزنند تا به کمک بشتابند. به داخل ایستگاه میرویم. کارخانهی فشار هوا منفجر شدهاست. جسد رانندهی لوکوموتیو را بیرون آوردهاند. مردم با هر وسیلهای به آتش هجوم میبرند. ماشین آتشنشانی توی گودال افتادهاست. جمع میشوند. و به نیروی دست و صدا بلندش میکنند. واگنهای نفت را با زور دست و بازو جابهجا میکنند. هل میدهند و از محل آتش دور میکنند. تکههای راکت اینجا و آنجا افتادهاست. صد متر آنسوتر آتش از مخزن گازوئیل زبانه میکشد. خاموششدنی نیست. اما کارخانهی فشار هوا را خاموش میکنند. دو واگن باری زغال شدهاست. زغال و آب و خون دستها را آلوده است. جمعیت در گل و آب و دود و کفهای خاموشکننده میلولد. برای مهار کردن آتش گازوئیل، مردم را از محل دور میکنند. در و پیکر ایستگاه درهم شکستهاست. تکههای آهن به اطراف پراکندهاست. اگر قطار آمده بود، معلوم نبود ابعاد فاجعه چه میبود. آزیر آمبولانسها و ماشینهای آبپاش همهسو را پر کردهاست.
به داخل میدان باز میگردم. جمعیت سراسیمه از شهر به جانب میدان روان است. نزدیک سیلوی گندم انبار قیر نیز به آتش کشیده شدهاست. دود و خاک به آسمان بلند است. هر چه مردم توی خانهها بودهاند بیرون ریختهاند. هر کس هر کمکی از دستش برمیآید میکند. روی وانتبارها دهها نفر ایستادهاند. چند تن کنار سیلو کشتهشدهاند. چند تاکسی ویران شده. آتش مهارنشدنی است.
رفیقم را باز مییابم که برای خاموش کردن خانهی بمباران شده رفته بودهاست. جمعیت یواش یواش آرام میگیرد. و تازه در مییابی که چه گذشتهاست. ساعتی بعد هنوز توی میدان نشستهایم. جنگ جزئی از زندگی ما شدهاست. بساطیهای کنار میدان به کارشان مشغولند. دکهی چایفروشی به مشتریانش چائی میدهد. مردی که عدهای به دورش جمع شده اندسخن میگوید. میگوید که بر خلاف دیگران به هنگام حمله از جایش نجنبیدهاست. چون دیگر تاب ندارد. خانوادهاش از بین رفتهاند. توی خانه بودهاند که بمب افتادهاست. هر جا هم که بروی همین بلا است. از مرگ نمیگریزد و انتظارش را میکشد. فرار کند که چه بشود؟ زنش و کودکانش را که به او باز گرداند؟ چائی میخورد و تلخی وجودش را آرام منتقل میکند. اهل محله خشایار است و تنها ماندهاس آواره. بیآنکه سرپناهی دشاته باشد یا جائی را بشناسد. چقدر میتواند فاجعهای را که بر او گذشته تکرار کند تا آرام بگیرد؟ مگر او میخواستهاست که اینطور بشود؟ مگر اینها که تکههای بدن آدمی را به این سادگی جمع میکنند همه در برابر مرگ چنین بودهاند؟ چه کسی میتواند دلسخت و بیعاطفهشان بخواند؟ وقتی تکههای عزیزت را از لابلای سنگها و آهنها و خاکها بیرون میکشی، چه کسی میتواند انفجار روحت را اندازه بگیرد؟ وقتی زبانت را باز میکنی تا از واقعیت دردناکی که بر تو گذشته سخن گوءی، انگار تخیل قوی یک شاعر را به مدد گرفتهای. و مرد مثل شاعران سخن میگوید. ارتباط مستقیم با فاجعه زبانش را چنین گویا کردهاست. آدمهائی چنین مهربان و عزیز چنان با جنایت احاطه شدهاند، که مرگ آدمی و پودر شدن بدنهای زنده را به آسانی تشریح میکنند.
تکهای از ته یه راکت را یافتهایم. پیچهایش را باز میکنیم. روی یک قسمت این علائم را میخوانیم U.N.F و رفیقم با خنده میگوید: United Nations Forces
***
سر راه اهواز به آبادان تا چشم کار میکند تاکسی و وانتبار و کامیون کنار پمپ بنزین صف بستهاند. به انتظار نوبت سوختگیری. یکبار هواپیماها به اینجا حمله کردهاند و تانکری را به آتش کشیدهاند. آتشسوزی و کشتار هنوز هم انتظار میرود. اما نیاز به کار و گذران معیشت، مردم را همهجا در کنار خطر به کار روزانه واداشتهاست. مردم این راهها را باید طی کنند. باید از این آبادی به آن آبادی و از این شهر به آن شهر بروند. آنها که نیازی ندارند اینجاها هم پیدایشان نیست. از خطر بهدورند. همانطور که همیشه بهدور بودهاند. اما اینها که در خطرند همیشه با خطر زیستهاند. تازه وقتی این کامیونها و وانتبارها متوقفند معلوم نیست چند هزار نفر از دیگر زحمتکشان بیکار میمانند. و با چه مشکلات و مشقاتی روبرویند.
توی راه آبادان باز هم کامیونها و تریلیهائی که اثاثیه حمل میکنند دیده میشود. و همینطور مردمی که پیاده با بقچههائی به راه افتادهاند. میگویند یک تریلی را تا ۲۵ هزار تومان کرایه کردهاند. و یک کامیون را تا ۱۵ هزار تومان. مردمی که همیشه از منابع نفتی خود بیبهره بودهاند، اکنون نیز به شکلهای دیگری محرومند. اما آنها که همیشه کلاهی از این نمد داشتهاند، اکنون نیز توان استفاده از آن را دارند.
در ایستگاه هفت، سه خط لوله میسوزد. دو روز قبل خاموش کردهاند و باز به آتش کشیده شدهاست. دود آسمان را پر کرده است. هستی سرزمین جنگزده زدوده میشود. کارگران نفت را همینجا به گلوله بستهاند، و تعدادی از آنها را کشتهاند.
از دور خیلی آسان میتوان حول و حوش آبادان و مرکز آن را تشخیص داد. اگر خط تلاقی سه نقطهای را که دود غلیظ و انبوه از آنها بلند است، به زمین وصل کنی مرکز آبادان را پیدا کردهای.
جنگ آبادان جنگ نفت است. مثل همیشه. پنج مخزن بزرگ را در آن قسمت شهر در حال سوختن میبینی. ابرهای عظیم دود آسمان شهر را سیاه کردهاست. شب که میشود شعلهی آتش نیز از دل دودها آشکارتر میشود. و قسمتهائی از شهر را روشن میکند.
صدای خمسهخمسهی عراقیها و چلچلههای ایرانی، یا همان کاتیوشاها، بلند است. دمی ساکت نمیشود. کاتیوشاها اغلب از صبح تا شب آتش میکنند. شب عمل نمیکنند. اما عراقیها شب نیز دستبردار نیستند. پوشم اکنون صدای هر گلولهی توپ ایرانی یا عراقی را نیز تمیز میدهد. صدای چلچله را از صدای خمسهخمسه باز میشناسد. از بس شنیدهام برایم عادی شدهاست.
شهر یکسره تعطیل است. جز تعدادی دکان در مرکز شهر و بازار، بقیه بستهاند. توی خیابانها تعداد کمی از مردم باقیمانده در شهر ایاب و ذهاب میکنند. از جمعیت ۳۰۰ هزار نفری آبادان، سی چهل هزار نفر بیشتر باقی نماندهاند. توی خیابانها و کوچهها سنگرها و کیسههای شن و کوکتلها آمادهاست. در شهر از جنگ خبری نیست. آرام است. اما حملات هوائی دشمن گاه و بیگاه صورت میگیرد. ساختمان آموزش و پرورش و خانههای اطرافش را بمباران کردهاند. شیشههای ساختمانها اغلب شکسته است. بریم و بوارده درهم کوبیده شدهاست. انگار از اول محله شروع کردهاند به بمباران تا رسیدهاند به مخازن نفت. خوابگاه دانشجویان دانشکدهی نفت ویران شدهاست. خانههای کارگری محلهی کازرون، احمدآباد، کلانتری ۵ و پشت سده به تلی از خاک تبدیل شدهاست.
سکنهی محلاتی که امکانات مالی داشتهاند مثل بریم و بوارده مهاجرت کردهاند. لولههای نفت روی زمین مچاله شده و سوخته است. اینجا و آنجا، خرابیهای بزرگ و کوچک و خانههای زیرورو شده، درختان قطع شده و سوخته، سقفهای فرورریخته و خانههای بیسکنه ولو شدهاست.
در محلههای فقیرنشین و کارگری مردم همچنان در آغوش خطر ماندهاند. شهر را ترک نکردهاند. یا کمتر ترک کردهاند. روزها افلب در خانهها و شبها در سنگرهایند. شهر را میتوانی ظرف یکی دو ساعت بگردی. از بس خلوت است گاه خودت یکنفر را در خیابان مییابی. یکبار دوچرخهای از رفقا میگیرم و تمام شهر را میگردم. طرفهای بوارده چندان خلوت است، و صدای توپها و کاتیوشاها چندان نزدیک، و دود و آتش از روبرو چنان به آسمان تنوره میکشد که گاه توی دل آدم فرو میریزد.
مهم نیست که به کجا میروی. مهم این است که شهری مثل آبادان را اینگونه از حرکت و کار تهی میبینی. از ظهر به بعد خلوتی شهر شدیدتر میشود.
شب عدهای توی سنگرهای کنار شط میخوابند. عدهای توی خیابانها و کنار کیسههای شنی. خانههای اینجا سرپناهی محسوب نمیشود. هر کسی به هر شکلی که از دستش برآمده، جانپناهی درست کردهاست. خانه از سر شب تا صبح آب و برق ندارد. زندگی زحمتکشان که همیشه سخت و آمیخته با رنج طاقتفرسا بوده اکنون سختتر شدهاست. پس روی خاک و سنگ و رطوبت کنار شط خوابیدن هم یک عادت مألوف است. یکباره میبینی آب بالا میآید و پاهایت را خیس میکند. پتوها را هم آب فرا میگیرد. موشخرماهائی به بزرگی یک گربه توی جنگها میلولند. و گاه روی پتوها.
روز مگس ذلهات میکند. یک دفعه میبینی روی سفره سیاه میزند. کثافت و آلودگی. کمآبی و عدم امکانات بهداشتی و… عفونتی که در جبههها ایجاد شده تأثیرش را پشت جبهه نیز نهادهاست. اجسادی هست که گاه چند روز روی زمین میمانند. مدام با گرد د.د.ت مناطق را ضدعفونی میکنند اما تلاشی جسدها و بوی عفونت را این سمپاشیها انگار نمیتواند چاره کند. خلاصه همه چیز فراهم است تا سختترین اشکال زندگی زحمتکشان را نیز متلاشی کند، یا با مشقت بیشتری توأم سازد.
اگر جنگی توی شهر نیست دشمن حملهی هوائی را فراموش نمیکند. هرگاه از دستش برآید حمله میکند. هواپیماها تا روی نخلها حتی پائین میآیند. و صدا گوشها را میترکاند. شب و روز هم نمیشناسد. آن وقت آتشبازی هوائی آغاز میشود. حتی بیمارستان هلال احمر را نیز یک روز ساعت ۱۱ صبح بمباران کردند. بیماران و مجروحین با دست و پای گچ گرفته باید خود را به پناهگاهی میرساندند. حتی زیر تختخوابها پنهان میشدند. بدنهای آسیبدیده دوباره مورد اصابت ترکش راکتها قرار میگرفت. آن وقت زخمیهائی که یکبار از جبهه به ایجا منتقل شدهاند، یکبار دیگر باید به اتاق عمل روانه میشدند.
این زندگی پشت جبهه، و آن هم زندگی توی جبهه. همهجا مردم ستمکشیدهاند که باید تحمل کنند. و خطرات را به جان بخرند. همینها هستند که اگر باید چیزی را حفاظت کنند، حفاظت میکنند. اگر باید بجنگند میجنگند. اگر باید شوراهای محل را تشکیل دهند برای تقسیم آذوقه و رسیدگی به خانوادهها، تشکیل میدهند. اگر باید اکیپهای امداد درست کنند درست میکنند. اگر باید سنگر بکنند میکنند. اگر باید نان توزیع کنند، توزیع میکنند. اگر باید در مساجد کامیونهای آذوقه را تخلیه کنند، تخلیه میکنند. اگر باید گرسنگی بکشند میکشند. اگر باید صرفهجوئی کنند، میکنند. اگر باید برای مسلحشدن انتظار بکشند، انتظار میکشند. این بچهها هرگز امیدشان را از دست ندادهاند. این همه روحیه هرگز ندیدهبودم. میگویند بالاخره ناگزیر میشوند که ما را مسلح کنند. این را واقعیت تحمیل خواهد کرد.
از جمعیت ۱۵۰ هزار نفری خونینشهر، هفت هشت هزار نفر بیشتر باقی نماندهاند. شهر کاملا ویران است. مدرسه و بیمارستان و مسجد و نخلستان و ترمینال و خانه و بازار و خیابان همه داغان شدهاست. عراقیها انبارهای کالا را خالی کرده و کالاها را بردهاند. کمتر خانهای پیدا میشود که آسیب ندیده باشد. نخلهای سوخته. خیابانهای سوراخسوراخ. سنگرها و تلهای خاک. دو طرف شط تیراندازی ادامه دارد. هفتهی قبل اینجا حماسهای عظیم جریان داشتهاست. مردمی بودهاند که تا پای جان مقاومت میکردهاند. یک جنگ مردمی تمامعیار. جنگ خیابانی تنبهتن. جنگ آدمی با تانک و توپ. چه شهامتهائی که تعریف میکنند. چه قهرمانیهائی که تودههای از جان گذشته نشان دادهاند. خیابانها را یکییکی از دشمن باز پس گرفتهاند. کوچهبهکوچه مزدوران عراقی را به عقب راندهاند. نارنجک به خود بستهاند، و به تانک حمله کردهاند، و تانک را به آتش کشیدهاند. دشمنی که برای کشتن آدمها نیز از آرپیجی استفاده میکردهاست. و قهرمانانی که با تفنگ و کوکتل نفربرها و تانکها را از کار میانداختهاند. جنگ مردمی امکان مشارکت همهی نیروها را با هر عقیدهای فراهم آورده بودهاست. همهی مبارزان و نیروهای مردمی را فرا خواندهاند. همه با هم از میهن زحمتکشان دفاع میکردهاند.
دشمن به هر حال عقبنشینی کردهاست. عدهای میگویند عقبنشینی تاکتیکی است. اکنون شهر خالی و خلوت است. و نیروهای مقاوم شهر را حراست میکنند. از ستون پنجم دشمن در اینجا بسیار گفتگو میشود. و از خیانتکارانی که در بحبوحهی جنگ به دشمن یاری کردهاند. محلهای تجمع را به دشمن خبر میدادهاند. با بیسیم به عراقیها گره میدادهاند، تا با توپخانه و خمپاره محل را بکوبند. مواضع حساس را شناسائی کرده و اطلاع میدادهاند. ظرف یکی دو ساعت سه بار سپاه گاسداران محلش را عوض کردهاست، و دشمن بلافاصله محل جدید را زیر آتش گرفتهاست. شاید عراق روی همین ضدانقلابیها و خیانتکاران زیادی حساب بکرده بودهاست. اما مقاومت مردم حسابهایش را درهم ریختهاست. پس بیهوده نیست که عراق میکوشد مردم را از صحنه بیرون براند. اما مردمی که اینجاها ماندهاند، یا از مناطق دیگر به اینسو میشتابند، کسانی نیستند که از پای در آیند. نیروهای مردمی همهجا هستند. توی جبهه و پشت جبهه. بهویژه در گروههای امداد و کمکرسانی.
توی راه پاسداران برخی ماشینها را متوقف میکنند. و گاه پرسوجوئی صورت میگیرد. عدهای از ستون پنجم دشمن را در جاهای مختلف دستگیر کردهاند. بهویژه در سوسنگرد.
به طرف اندیمشک حرکت میکنیم. در هفتتچه جنگ به شدت ادامه دارد. صدای گلوله و خمپاره لحظهای قطع نمیشود. یک موتورسوار هشدار میدهد که جلو نروید. دود و آتش را نشان میدهد.
غروب حملهی هوائی نیز آغاز میشود. سراسر بیابان از غرب تا به شرق آتش میکشند. آتشبارهای ضدهوائی آسمان را رنگین کردهاند. شلیک هوائی بیش از نیم ساعت ادامه مییابد. وقتی گلولهها به آسمان میرود میفهمی که همهجا را نیروهای جنگی پر کردهاند.
در ایستگاههای راهآهن اندیمشک، سیل سراسیمهای از مهاجرتکنندگان روان است. خیابانهای اطراف پر است از کسانی که اثاثیه بر دوش در حرکتند. هر کس هر چه توانسته با خود برداشتهاست. از فانوس تا رختخواب. از گوجهفرنگی تا آفتابه. از روغن تا زغال. به سراغ دوستان و اشنایانشان در شهرها و روستاهای دیگر میروند. با چند تن صحبت میکنم. مردی با شرم و تأسف میگوید که به سراغ دوستی در «درود» میرود. با خانوادهاش هفت نفرند. چهار بچه و دو زن. هر چه وسایل زندگی میتوانستهاند حمل کنند برداشتهاند. چراغ خوراکپزی، رختخواب، پتو، دبهی روغن، چراغ توری و … چند تنی به «ازنا» میروند و عدهای به اراک. اراک جمعیت بیشتری را به یاد خود انداختهاست. مردم بیشتر به علت حملهی موشکها به دزفول ناآرام و مضطرب شدهاند. یکی میگوید این دزفولیها چرا فرار میکنند؟ و جوانکی با غرور و عصبانیت پاسخ میگوید دزفولیها فرار نمیکنند. دزفولیها اهل فرار نیستند. اگر میدانستی چقدر از دزفولیها در انفجار موشکها کشتهشدهاند، این حرف را نمیزدی.
موشکها دزفول را ویران کردهاند. دویست تا سیصد خانه به خرابهای تبدیل شدهاست. تل خاک و آجر. حفرههای بزرگی در زمین ایجاد شدهاست. انگار سردابههای دزفول را شکافتهاند. سردابههائی که دهها پله میخورد و پائین میرود. برای فرار از گرما. با سیستم تهویهای که باد را به پائین هدایت میکند. در نگاه اول، همان عمق سردابهها تداعی میشود. گودالهای عظیمی که از انفجار ۶۰۰ کیلو مواد منفجره ایجاد شدهاست: ۶۰۰ کیلو مواد منفجره بر سر موشکهائی به وزن ۲۰۰۰ کیلو و طول ۹ متر. با برد ۶۰ کیلومتر.
در خیابانهای فلسطین و آفرینش و … انگار زمینلرزه شدهاست. درخت و دیوار و سنگ درهم شکسته و سوخته است. با بولدوزر خاکها را جابهجا کردهاند تا اجساد را بیرون بیاورند. موشکها بلائی بر سر دزفول آوردهاند که اندیمشک را نیز از جای کنده و مردمش را آواره کردهاست.
غرب:
روی بلندی میان راه ایستادهام. «ماهیدشت» چشمانداز پرتوان زندگی روستائی در برابرم. چهل، پنجاه، شصت یا بیشتر (نمیدانم) دهکده در یک دیدگاه. منظری به اینگونه سرشار از حیات متراکم روستائی کم دیدهام. این همه روستا یک جا. پیوند خاک و آدمی و آب. آن پائین چه میگذرد؟ شب و روز روستائیان اینجا با شب و روز روستائیان دیگر مناطق ایران چه فرقی میکند؟ پشت این کوهها به طرف غرب جنگ است. و مناطق بمباران شده. تا اسلامآباد راهی نیست. بخشی از اسلامآباد را ویران کردهاند. شهرهائی را گرفتهاند، و شهرهائی را زیر آتش دارند. و اکنون مردم شهرها و روستاهای آنسوی کوهها به سمت شرق سرازیر شدهاند. دلی که در این روستاها میتپد، در اسلامآباد و قصریرین و نفتشهر و سر پلذهاب نیز تپیدهاست. چه نگرانیها، اضطرابها، رنجها و مشقتها، آوارگیها و سرگردانیها، پرسشها و انتظارها، امیدها و پردلیها را که با خود از این دشت گسترده عبور ندادهاند. جنگ مثل بختک روی همهی مناطق افتادهاست. هر جا به فراخور اثری نهادهاست. هر جا به تناسب حیاتی را ویران کردهاست و دلهائی را لرزانده است.
حالا میتوان حتی از صدها هزار آواره در جنوب و غرب سخن گفت. هر جا میروی مردم سرگردان و بیپناه را راهی شهرها و مناطق دیگری میبینی. و جنگ هر چه بیشتر طول میکشد، بر انبوه این آوارگان نیز افزوده میشود. دشمن از این فشاری که بر مردم زحمتکش این مناطق وارد میآورد، باید منظوری خیلی فراتر از تصرف چند منطقهی مرزی داشتهباشد. در این زیر منگمه گرفتن مردم باید از نظر عراق حکمتی نهفته باشد. چرا مردم را بهستوه میآورد؟ مردم را علیه چه چیز برمیانگیزد؟ بالاخره باید از این به ستوه آمدن مردم کسی نفعی ببرد. از این همه خانهها را ویران کردن، مردم را سرگردان کردن، مشکل بر مشکلشان افزودن، درد و رنج و مرگ و بیماری و بیخانمانی و گرسنگی و فلاکت بر سرشان ریختن، باید بالاخره یک کسی ضرر کند و یک کسی سود ببرد.
گله به گله چادرهای سیاه درون دشت، کنار آبادیها، میان مزارع، احشام و دامهای پراکنده. زندگی روستائیان همیشه حرکت افقی بطئی در امکانات مادی و حرکت عمودی سریع در رنج و زحمت و فقر داشتهاست. و اینک این جنایت سر کشیده به هر سو، زندگانی برزگر و چوپان و کارگر روستائی را سختتر زیر فشار و مشقت گرفته است.
با مردی صحبت میکنم، سیهچرده، کوتاه، غبار گرفته، موی سر و سبیل به خاک نشسته. دستان زمخت و دندانهای کرمخوردهی تکتک فروافتاده. از قصر شیرین سخن میگوید. از روزی که ارتشیان عراق شهر را گرفتند. و خانهها را تاراج کردند. مردم باقیمانده در شهر را واداشتند که اسباب و اثاثیهی خانهها را بار کامیونها کنند. مردم اول نمیدانستهاند قضیه از چه قرار است. بعد فهمیدهاند که عراقیها فیلم برمیدارند. میگوید فیلم را در عراق نشان دادهاند. مردان دیگر به کمکش میآیند و از چپاول عراقیها سخن میگویند. که فیلم را نشان دادهاند و گفتهاند که این خود مردم قصرند که اموال دیگران را چپاول میکنند. دوستم حرفهایشان را ترجمه میکند. میگوید حتی یک آفتابه هم توی خانهی من باقی نگذاشتند. از شایعات و حرفهای دیگر میگویند. از گروههای چپاولگر ضد انقلاب که مسلحانه به مردم حمله کردهاند و از آب گلآلود ماهی گرفتهاند و هستی مردم را بردهاند. گروههائی که مدتها در این حوالی از عوامل و دستجات پالیزبانها بودهاند. و مسلحانه مزاحمتهائی برای مردم فراهم میکردهاند. عراقیها حدود پانصد ششصد نفر مرد و زن و کودک را سوار تریلیها کردهاند و به سوی جادهی سر پل ذهاب حرکت دادهاند. آنها را تامله قوب (گردنهی یعقوب) بردهاند. آنجا پیادهشان کردهاند و جاده را نشانشان دادهاند. این راه و این هم جاده. برو به امان آوارگی. سرگردانی خلق جنگزده و از هستی ساقطشدهای که عراقیها از ماندن و مقاومت کردنشان میهراسیدهاند. در صحنه ماندن این مردم به سود عراق و اربابانش نیست. مگر در هفتهی اول جنگ همین مردم نبودند که در خرمشهر حماسهها آفریدند و با کوکتل و تفنگ و هر چه به دستشان رسید، به مقابلهی ارتش زرهی عراق شتافتند و آن را به عقبنشینی واداشتند. عراق، مردمی شدن جنگ را بر نمیتابد. پس هر چه ببشتر باید مردم را در تنگنا قرار دهد. مردمی که اکنون همگی دلشان پر است. کافی است گوش کنی تا به سخن آیند. مهاجرتشان را توجیه نمیکنند. نفرتشان را نسبت به مزدوران عراقی مکرر بازگو میکنند.
مرد به صدام فحش میدهد. به سربازان عراقی فحش میدهد. مردان دیگر با او همراهی میکنند. میگویند که حملهی عراقیها ناجوانمردانه و ناگهانی بودهاست. اطمینان دارند که ما پیروز خواهیم شد. حتی مثل بسیاری تصور میکنند که کربلا را هم خواهیم گرفت. یکیشان میگوید تانکهایشان مثل مور و ملخ حمله کردند. و ما که نمیتوانستیم خانهها را مثل تانک جلو عقب ببریم. خانهها ویران شد و ما به این روز افتادیم. وگرنه ما از جلوی دشمن فرار نمیکنیم. ما را بیرون کردند.
چقدر از این آوارگان اکنون در این روستاهایند. چه کشمکشها و دلتنگیها. چه دردها و مقاومتها. چه بیکاریها و بیگاریها. اطراف کرمانشاه پر شدهاست. سر خدیجه، سراب نیلوفر، طاق بستان، شهرک الهیه و آبادانی مسکن و … همه جا کوچکنندگان را مییابی. توی چادرها. توی اتاقهای کوچک گلی. یک خانوار هفتهشت نفره در یک اتاق. مردها در شهر ولو شدهاند. تهیهی خوراک و پوشاک و وسیلهی حیات. با دستفروشی و عملگی و …کمکهائی که گاه به همه هم نمیرسد.
میدان گاراژ کرمانشاه موج میزند. مسافران به ناچار و مسافرخانههای انبوده همه رقم آدم در همه رقم مسکن. یا هر چیزی که بتوان نام مسکن بدان داد.
بدینگونه است که وقتی میگهای عراقی به کرمانشاه حمله میکنند، و میدان گاراژ را میکوبند، بسیاری از همین بیپناهان کشته و زخمی میشوند.
میدان گاراژ کرمانشاه همیشه شلوغ است. اما این روزها دیگر مثل روزهای راهپیمائی است. میگ عراقی تمام راکتهایش را در همین محل میریزد. ایستگاه اتوبوسها و تاکسیهای خارج شهر. ایستگاه مینیبوسهای شهرهای اطراف. از سر پل ذهاب و قصر و گیلان غرب و نفتشهر و … همه اینجایند. میدان پر از دستفروش و بساطی و دورهگرد و مسافر است. ساعت ۵/۱۱ ظهر که بچههای مدارس هم تعطیل شدهاند و برای رفتن به شهرکهای اطراف منتظر اتوبوسند، حملهی هوائی صورت میگیرد.
یک اتوبوس پر از مسافر، وسط میدان در حرکت داغان میشود. نصف اتوبوس را انگار قیچی کردهاند. تمام اتوبوس سوختهاست. مسافران کشته و سوخته و زخمی شدهاند. اجساد را از لای آهنپارهها بیرون میکشند. کسی، کسی را نمیشناسد. منبع آب وسط میدان را به راکت بستهاند. آب و خون کنار چمن و میدان روان است. صورت برخی از کشتهشدگان را نمیتوان تشخیص داد. بدنهای تکهتکه. و قطعههای آهن که در بدنها فرو ریختهاست. چند دستگاه اتومبیل به ضرب ترکشها خراب شدهاست و سرنشینان آنها متلاشی شدهاند. اتومبیلهائی هم به هم تصادف کردهاند، و صدمات دیگری به وجود آوردهاند. تلفات این محل از محلهای دیگری که همین امروز بمباران شده بیشتر است.
ساختمان اداری دانشگاه رازی ویران شدهاست. یک ردیف تمام اتاقها از بالا تا پائین فرو ریختهاست. بانک صادرات طبقهی پائین ساختمان در هم کوبیده شدهاست. دو تن از کارکنان بانک نیز کشته شدهاند. بساطهای میوهی کنار ساختمان همه از بین رفتهاست. مردم زحمتکش که تمام روزها را در همین محل کار میکنند متلاشی شدهاند. ساختمانهای اطراف میدان توسط ترکشها صدمه دیده و شیشهها شکسته است. اجساد را از زیر آوار بیرون میکشند. دست و آستین از هم تمیز داده نمیشود. خاک و گل و خون همهرا پوشاندهاست. انگار کشتگان را توی باتلاق فرو کردهاند و گلها خشک شدهاست. اجساد تکهتکه را روی هم میریزند. سه وانت بار را مثل کیسهی سیبزمینی پر کردهاند. مجروحین و اجساد را به بیمارستانها میبرند. مخصوصا به بیمارستان دویست تختخوابی. روپوش و کتاب و کیف کودک دبستانی از زیر سنگ و خاک بیرون میآید.
مردم به طرف بیمارستان میشتابند. بیمارستان غوغا است. مملو از زخمی و جسد. کارکنان اداری و پرستاران و بیماران و مراجعین و بقیهی مردم همه بسیج شدهاند. زخمیها را میآورند. پشت سر هم ماشین میرسد. از محلهای دیگری هم که بمباران شده اجساد بسیاری میآورند. تعداد بچههای دبستانی از دهها گذشتهاست. برانکاردها پر میشود. بدنها را روی برانکارد میاندازند و پارچه سفیدی روی آنها میکشند. صورتهای متلاشی، دستهای قطع شده. پاهای له شده، شکمهای پاره، بسیاری را دیگر لازم نیست به اتاق عمل ببرند. تا ساعت 2 بعدازظهر مرتب میآورند.
توی میدان تا عصر خاکها را میکاوند. خاک محلهای دیگر را هم زیرورو کردهاند. در یک مسیر دیگر میگها چند نقطه را بمباران کردهاند. شدیدترین ضایعات در دبستان شهیدی رخدادهاست. در خیابان رشیدی در قسمت شرقی شهر. این محله به اصطلاح کرمانشاهیها پشت بدنهی کرمانشاه است. مثل محلات جنوب تهران. مرکز روستائیان مهاجرت کرده به شهر. مجتمع فقر و کودکان بسیار. دبستان چندین کلاس اول و دوم دارد. مدرسه به کلی ویران شدهاست. بچهها را نتوانستهاند به خانههاشان بفرستند. آژیر که کشیدهشدهاست بچهها را از طبقه بالا به سالن پائین منتقل کردهاند. تا جای محفوظتری داشتهباشند. راکتها بر روی سقفها فروریختهاست. و سقفها هم بر روی کودکان. مرکز سقوط راکت خود دبستان بودهاست. از دبستان چیزی برای بازسازی باقینماندهاست. یک کلاس کودک کشته بیرون آوردهاند. کتابهای درسی و دفترها و کفشهای کودکان. روپوش و کیف آلوده به گل و خون. پنجههای کودکانهی فرورفته در خاک. بدنهای نازک کودکان فقیر و لختههای خون. بوی مشمئزکنندهی جنایت محله را انباشتهاست. خانههای چشم بهراه. خانههائی که گاه تا بیست نفر را در زیر سقفهای سست و بیحفاظ خود جای دادهاست. شاید هر خانه کشتهای داشتهاست. اما خود خانهها صدمهای ندیدهاست. شیشهها شکسته و مدرسهی کودکان بلاگردان خانهها شدهاست.
در همین مسیر محل دیگری که مورد اصابت راکت قرار گرفته، جلوی بانک ملی و مسجد معه است. راکت وسط خیابان خوردهاست. درب ورودی و دیوار مسجد خراب شده. چندین ماشین که در کنار یابان پارک شدهبود، سوختهاست. در مسجد فاتحهخوانی شهدا بودهاست. و ماشینهای زیادی به همین مناسبت آنجا پارک شدهبودهاست. و همین امر باعث شده که بسیاری از ترکشها به ماشینها اصابت کند و به مردم درون پیادهروها کمتر صدمه وارد آید. شیشههای بانکهای ملی و صادرات شکستهاست. دکانهای روبروی مسجد خراب شده و تلفات جانی هم داشتهاست. درب دکانها و وسایل آنها از بین رفته اما تعداد مجروحین و کشتهشدگان کم است.
محل سوم در همین مسیر دو دبیرستان است. گویا دبیرستانها چندان دایر نبودهاست. درب ورودی محل اصابت راکت بودهاست. کلاسها خراب نشده اما دیوارها و جلوی خیابان فروریخته و باعث کشته و زخمی شدن عدهای شدهست. گاراژی که محل تجارت روغن بوده آسیب دیده. دیوارهایش فرو ریخته و تلافتی به بار آوردهاست.
در بمباران قبلی کرمانشاه، محلهی آبادانی و مسکن مورد اصابت راکتها قرار گرفتهاست. بسیاری از خانهها در هم کوبیده شدهاند. و تعدادی نیز در هم شکسته و ترک خوردهاند. پالایشگاه تعطیل است. نفتشهر را عراقیها تصرف کردهاند و مواد نفتی به تصفیه خانه نمیرسند. راکتهائی نیز بر زمینهای اطراف فرو ریختهاند. مثل جلوی هوانیروز.
از طاق بستان تا میدان، گاراژ کامیونها و وانتبارها و تاکسیهای متوقف در چند صف ایستادهاند. توی راه که میآمدم از اهواز تا اینجا همهی پمپ بنزینها همینطور بود. چه کارها و کارخانهی کوچک و بزرگ که تعطیل شدهاست. مردم با بشکهها و ظرفها برای گرفتن گازوئیل و نفت صف بستهاند. بخصوص توی پمپ بنزینهای وسط راه. شاید تا اینجا دو سه هزار کامیون متوقف برای سوختگیری را دیدهام.
ایستگاه صابونی از جمعیت موج میزند. مردم به مینیبوسها هجوم میبرند. کرند، اسلامآباد و … بویژه عشایر مسلح و غیر مسلح. حرکت به سوی سر پل ذهاب صورت نمیگیرد. سر پل از معیت خالی است. رفتن به سر پل خودبهخود ممنوع شدهاست. امکان رسیدن نیست. مینیبوسها میدانند که رفتن به سر پل رفتن به خود جبهه است. عراقیها تا هفتکیلومتری سر پل رسیدهاند. ویرانهای مثل سر پل کسی را نمیپذیرد. مگر با اجازه و به کمک آشنایان. با بوادوزر خاکبرداری کرده و خندق کندهاند و دیوار سیمانی کشیدهاند. تمام راه پر است از دیدهبانی. اینجا و آنجا در ارتفاعات و درهها سربازان موضع گرفتهاند. تیربارهائی بر روی ارتفاعات به چشم میخورد.
توی راه به آمبولانسی بر میخوریم که چند جسد را حمل میکند. سیاه شدهاند. مغز یکی بیرون زدهاست. کرم گذاشته. جسدها خشک شده. تا اجساد را از هر گوشه جمع کنند گاه روزها طول میکشد. روی سینهی یکی صلیبی دیده میشود. دفاع از میهن زحمتکشان مسیحی و مسلمان و … نمیشناسد. همه دریافتهاند که باید در برابر تهاجمی که علیه ما تدارک دیده شده بسیج شد.
در مدخل اسلاماباد صف طویلی از عشایر مسلح ایستادهاند. پرچمی به دست و قطارهای فشنگ حمایل کرده. تفنگهای امیک بر دوش. این طرفها حتی ژاندارمهائی دیدهام که هنوز به تفنگ برنو مسلحند.
مردم زیادی اطراف این گروه از عشایر جمع شدهاند. پاسدارها و مردم با آنها دست میدهند. شور و شعفی برپاست. شعار میدهند و پای میکوبند. یکی سخنرانی میکند و توی حرفهایش فقط ایران و صدام و آمریکا را میفهمم. بقیه دست میزنند.
توی شهر عده زیادی درآمد وشدند. پیش از ظهر است و موقع خرید. و از اطراف اسلامآباد میآیند برای خرید اجناس موردنیاز. مثل بازار روز. نگرانی و نیاز نخستین دریافت از پیر و جوان و کودک و زن و مردی است که کنار بساطها و دکانها به انتظار صف بستهاند.
به محلهی ممتاز خیابان املاک میروم. روز اول مهر اینجا را هم مثل چندین شهر دیگر بمباران کردهاند. اسلامآباد چه داشته است جز همین خانههای محقر تا درهم کوبیده شود؟ یک پاسگاه آن طرف شهر است و یک کارخانهی قند هم بیرون شهر. دو خیابان جنبی محله را طی میکنم. تیرهای برق را میشمرم. 9 تیر در یک ضلع و ۵ تیر در ضلع دیگر. مساحتی در این میان ویران شدهاست. خیابانهای اطراف نیز صدمه دیده. شیشهها شکسته و دیوارها و دکانهائی خراب شدهاست.
در محلهای به این وسعت، وقتی بهتر میتوان ابعاد فاجعه را دریافت که بدانیم مساحت خانهها اغلب کمتر از صد متر بودهاست. و در هر خانه هم شش هفت نفر سکنی داشتهاند.
حتی مجلس سوگواری هم نتوانستهاند بگذارند. برای که بگذارند وقتی همه نابود شدهاند. هر که مانده زخمی و هر خانهای که آسیب کمتری دیده تخلیه شدهاست. تل خاک و سنگ و چوب و گاه آهنهای درهم پیچیده.
جوانی روی تلی از این خاکها نشسته و به گوشهای خیره ماندهاست. چنانکه میگوید کار هر روز اوست. ساعتها همینطور مینشیند. مگر کسانی مثل من پیدا شوند و به کارش فضولی کنند. دیگران اغلب میشناسندش. همهی همسایگانش نابود شدهاند. لای اتاقها و دیوارهای فروریخته میگردم. خاکها را تا آنجا که توانستهاند زیرورو کردهاند. کوچهبهکوچه که میروی زندگی محقری که در اینجا جریان داشته و اینک بند آمدهاست ویرانت میکند. هنوز ابزارها و وسایلی از لای خاکها به چشم میخورد. چند نفر کشته شدهاند؟ کسی بهدرستی نمیداند. مردم از تعدادی بیش از سیصد چهارصد نفر صحبت میکنند.
کارخانهی قند را بمباران کردهاند. مخازن سوخت در هم مچاله شدهاست. دستگاه بخار و ساختمان مرکزی خراب شدهاست و عدهای از کارگران زخمی شده و یک یا دو تن نیز کشته شدهاند. میگویند میگها یک بار از روی کارخانه عبور کردهاند و دفعه دوم بازگشته و بمبها را فروریختهاند. روز اول بهرهبرداری امسال بودهاست. کارخانهای که مرکز کار و اقتصاد شهر است. حدود ۶۰۰ کارگر در شیفتهای مختلف کار میکردهاند. کارخانهای که برای همه قسمتهایش به نیروی انسانی نیازمند است. بلائی شدهاست تعطیلی کارخانه. قیمت قند به همین زودی افزایش یافتهاست. از قند مرغوب کارخانه دیگر خبری نیست. و مردم با این همه نگران کارخانهی کرمانشاهند. اگر آن را هم بکوبند چه میشود؟ بیکاری زحمتکشان و عدم امکان تهیهی وسایل ادامهی حیات. تنها کارگران نیستند که بیکار شدهاند. وسایل حمل از کار میافتد. کارگرانی که بار میزدهاند. فروشندگان و همهی کسانی که از لحظهی بارگیری چغندر بر روی زمین تا فروش قند در این رابطه قرار میگرفتهاند، بیکار میمانند.
عصر آژیر میکشند. حملهی هوائی در اینجاها تقریبا مسئلهای حتمی است، بمبها را کنار روستاهای برفآباد و … ریختهاند. مزارع نیز از همین طریق نابود میشود. وسط یک مزرعه گودالی بزرگ ایجاد شدهاست. اما کسی در آن اطراف نبودهاست.
کرند دور از منطقهی نگ است، و به آن حملهای نشدهاست. اما شهر پشت جبهه است. منتظر و مضطرب و آماده. مثل مناطق دیگر نزدیک جبهه شور و غوغائی در آن حکمفرماست. جوانان پرتوان با روحیههائی نیروبخش کار رسیدگی به جنگزدگان و مهاجرین را سامان میدهند. از اطراف جبهه عدهی زیادی در آن ساکن شدهاند. همهجا صحبت از جنگ است. اینجا فرصت بیشتری برای فکر کردن به جنگ پیش میآید. واقعیت جنگ ذهنیتها را به مسیر واقعبینانهتری انداختهاست.
گیلان غرب تخلیه شدهاست. عدهی کمی در آن ماندهاند. به شهر حملهای نشده اما آتش متقابل نیروها از اطراف بلند است. عراقیها جادهی اصلی گیلان به قصر شیرین را گرفتهاند. تا از اینسو به آنان حملهای نشود، و قصر شیرین را همچنان در تصرف خود نگه دارند. نیروهای ایران در اینسوی منطقهاند. بلندیهای کاسهکران و چله و … از توپ و تانک و سرباز و پاسدار پوشیدهاست. سردسیر دست ایرانست و گرمسیر دست عراقیها.
با چوپانی صحبت میکنم. پیرمرد عمری در سردسیر و گرمسیر سپری کرده. تکیده و شجاع و رنجدیده و پردل است. برای آوردن احشام و گاوها شبانه به همراه پسرش به گرمسیر رفتهاست. از خط آتش گذشته و در میان وحشت و جنایت خود را به آنسو رساندهاست. گاوها را بازگردانده. در بازگشت آنها را گرفتهاند. نگرانی از عناصر ستون پنجم و … سبب شده که مزاحمتهائی برایشان فراهم آورند. پسرش را هنوز نگهداشتهاند. نیاز و کار آنها را از خط آتش به آنسو کشانده، اما اینسو کسی به درد او نمیرسد. از بزدلی عراقیها صحبت میکند. و از مردمی که هنوز آنسو ماندهاند. همان ویرانیها و همان بیخانمانیها. در خطر زیستن و مقاومت کردنها. شبیخونهائی که به عراقیها زده میشود. و عصبانیت عراقیها از مردم.
اما تنها در گیلان و غرب نیست که عراقیها با چنین مشکلی روبرویند. عراق در سرتاسر مرز، از قصر تا ماهشهر، حضور مردم را در جبهه بر نمیتابد، و مردمی شدن جنگ را مغایر اهداف خود میداند. به همین سبب نیز بههر وسیله آنان را زیر فشار قرار میدهد، تا از صحنه خارج شوند.
آبان ۵۹
نامه کانون نویسندگان ایران، شماره ۴